مرا از بند غم آزاد گردان مرا خوش نيست كاينجا با تو باشم زليخا اين نفس را باد نشمرد بر او قفل دگر محكم فروبست دگر باره زليخا ناله برداشت بگفت اين خوشتر از جان ناخوشى چند؟ تهى كردم خزاين در بهايت به آن نيت كه درمانم تو باشى نه آن كز طاعت من روى تابى بگفتا در گنه فرمان برى نيست هر آن كارى كه نپسندد خداوند بدان كارم شناسايى مبادا در آن خانه سخن كوتاه كردند زليخا بر درش قفلى دگر زد بدين دستور از افسون فسانه به هر جا قصه اى ديگر همى خواند به شش خانه نشد كارش ميسر به هفتم خانه كرد او را قدم چست بلى نبود درين ره نااميدىز صد در گر اميدت برنيايد ز صد در گر اميدت برنيايد
به آزادى دلم را شاد گردان پس اين پرده تنها با تو باشم سخن گويان به ديگر خانه اش برد دل يوسف از آن اندوه بشكست نقاب از راز چندين ساله برداشت به پايت مي كشم سر، سركشى چند؟ متاع عقل و دين كردم فدايت رهين طوق فرمانم تو باشى به هر ره برخلاف من شتابي به عصيان زيستن طاعت ورى نيست بود در كارگاه بندگي، بند بر آن دست توانايى مبادا به ديگر خانه منزلگاه كردند دگرسان قصه هاش از سينه سر زد همى بردش درون، خانه به خانه به هر جا نكته اى ديگر همى راند نيامد مهره اش بيرون ز شش در گشاد كار خود از هفتمين جست سياهى را بود رو در سفيدىبه نوميدى جگر خوردن نشايد به نوميدى جگر خوردن نشايد