چو ديد از پس دريده پيرهن را كه دانستم كه اين كيد از تو بوده ست زه راه ننگ و نام خويش، گشتى پسنديدى به خود اين ناپسندى برو زين پس به استغفار بنشين به گريه گرم كن هنگامه ى خويش تو اى يوسف زبان زين راز دربند همين بس در سخن چالاكى تو عزيز اين گفت و بيرون شد ز خانه تحمل دلكش است، اما نه چندينمكن در كار زن چندان صبورى مكن در كار زن چندان صبورى
ملامت كرد آن مكاره زن را بر آن آزاده اين قيد از تو بوده ست طلبكار غلام خويش گشتى وز آن پس جرم خود بر وى فگندى ز خجلت روى در ديوار بنشين بشو زين حرف ناخوش نامه ى خويش به هر كس گفتن اين راز مپسند كه روشن گشت بر ما پاكى تو به خوش خويى سمر شد در زمانه نكو خويى خوش است، اما نه چندينكه افتد رخنه در سد غيورى كه افتد رخنه در سد غيورى