زليخا از جواب او برآشفت كه زرين افسرش از سر فكندند ز آهن بند بر سيمش نهادند بسان عيسي اش بر خر نشاندند منادي زن منادى بركشيده كه گيرد شيوه ى بي حرمتى پيش بود لايق كه همچون ناپسندان چو در زندان گرفت از جنبش آرام كزين پس محنت اش مپسند بر دل يكى خانه براى او جدا كن در آن خانه چو منزل ساخت يوسف رخ آورد آنچنان كه ش بود عادتچو مردان در مقام صبر بنشست چو مردان در مقام صبر بنشست
به سرهنگان بي فرهنگ خود گفت خشن پشمينه اش در بر فكندند به گردن طوق تسليمش نهادند به هر كويى ز مصر آن خر براندند كه هر سركش غلام شوخ ديده نهد پا در فراش خواجه ى خويش، بدين خوارى برندش سوى زندان به زندانبان زليخا داد پيغام ز گردن غل، ز پايش بند بگسل جدا از ديگران، آنجاش جا كن بساط بندگى انداخت يوسف در آن منزل به مهراب عبادتبه شكر آن كه از كيد زنان رست به شكر آن كه از كيد زنان رست