احسان يوسف به زندانيان و تعبير خواب ايشان و شاه مصر را كردن
چو رو سوى شه مسندنشين كرد كه چون در صحبت شه باريابى مرا در مجلسش يادآورى زود بگويى هست در زندان غريبى چنين اش بي گنه مپسند رنجور چو خورد آن بهره مند از دولت و جاه چنان رفت آن وصيت از خيالش بسا قفلا كه ناپيدا كليدست ز نا گه، دست صنعى در ميان نه پديد آيد ز غيب او را گشادى چو يوسف دل ز حيلت هاى خود كند ز پندار خودى و بخردى رست شبى سلطان مصر آن شاه بيدار همه بسيار خوب و سخت فربه وز آن پس هفت ديگر در برابر در آن هفت نخستين روى كردند بدين سان سبز و خرم هفت خوشه برآمد وز عقب هفت دگر خشك چو سلطان بامداد از خواب برخاستهمه گفتند كاين خواب محال است همه گفتند كاين خواب محال است
به وى يوسف وصيت اينچنين كرد به پيشش فرصت گفتار يابي، كز آن يادآورى وافر برى سود ز عدل شاه دوران بي نصيبى كه هست اين از طريق معدلت دور مى از قرابه ى قرب شهنشاه، كه بر خاطر نيامد چند سال اش بر او راه گشايش ناپديدست به فتح اش هيچ صانع را گمان نه، وديعت در گشادش هر مرادى بريد از رشته ى تدبير، پيوند گرفت اش فيض فضل ايزدي، دست به خوابش هفت گاو آمد پديدار به خوبى و خوشى از يكدگر به پديد آمد سراسر خشك و لاغر بسان سبزه آن را پاك خوردند كه دل ز آن قوت بردي، ديده توشه بر آن پيچيد و كردش سر به سر خشك ز هر بيداردل تعبير آن خواستفراهم كرده ى وهم و خيال است فراهم كرده ى وهم و خيال است