احسان يوسف به زندانيان و تعبير خواب ايشان و شاه مصر را كردن
كه اى سرو رياض قدس، بخرام بگفتا من چه آيم سوى شاهى به زندان سال ها محبوس كرده ست اگر خواهد كه من بيرون نهم پاى كه آنانى كه چون رويم بديدند به يك جا چون ريا با هم آيند كه جرم من چه بود، از من چه ديدند؟ بود كاين سر شود بر شاه، روشن مرا پيشه، گناه انديشگى نيست جوان مرد اين سخن چون گفت با شاه كه پيش شاه يك سر جمع گشتند چو ره كردند در بزم شه آن جمع كز آن شمع حريم جان چه ديديد، ز رويش در بهار و باغ بوديد، بتى كزار باشد بر تنش گل، گلى كه ش نيست تاب باد شبگير زنان گفتند كاى شاه جوان بخت ز يوسف ما بجز پاكى نديديم نباشد در صدف گوهر چنان پاكزليخا نيز بود آنجا نشسته زليخا نيز بود آنجا نشسته
سوى بستان سراى شاه نه گام كه چون من بي كسى را، بي گناهى ز آار كرم مايوس كرده ست؟ ازين غمخانه، گو اول بفرماى ز حيرت در رخم كف ها بريدند، نقاب از كار من روشن گشايند چرا رختم سوى زندان كشيدند؟ كه پاك است از خيانت دامن من در انديشه، خيانت پيشگى نيست زنان مصر را كردند آگاه همه پروانه ى آن شمع گشتند زبان آتشين بگشاد چون شمع كه بر وى تيغ بدنامى كشيديد؟ چرا ره سوى زندان اش نموديد؟ كى از دانا سزد بر گردنش غل؟ به پايش چون نهد جز آب، زنجير؟ به تو فرخنده فر هم تاج و هم تخت بجز عز و شرفناكى نديديم كه بود از تهمت، آن جان جهان، پاكزبان از كذب و جان از كيد، رسته زبان از كذب و جان از كيد، رسته