احسان يوسف به زندانيان و تعبير خواب ايشان و شاه مصر را كردن
ز دستان هاى پنهان زير پرده، فروغ راستي ش از جان علم زد بگفتا نيست يوسف را گناهى به زندان از ستم هاى من افتاد جفايى كو رسيد او را ز جافى هر احسان كيد از شاه نكوكار چو شاه اين نكته ى سنجيده بشنيد اشارت كرد كز زندان اش آرندبه ملك جان بود شاه نكوبخت به ملك جان بود شاه نكوبخت
رياضت هاى عشقش، پاك كرده چو صبح راستين، از صدق دم زد منم در عشق او گم كرده راهى در آن غم ها از غم هاى من افتاد كنون واجب بود او را تلافى به صد چندان بود يوسف سزاوار چو گل بشكفت و چون غنچه بخنديد بدان خرم سرا بستان اش آرندمقام شه نشايد جز سر تخت مقام شه نشايد جز سر تخت