فروغ حکمت نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
ميان مى آيد. به طورى كه هر كس قبل از ورود به اين علوم، از پيش مى تواند بداند كه در آن علم از چه مسائلى گفتگو خواهد شد. لكن در تمام اين علوم هيچ گاه از بود يا نبود موضوع خود سخن نمى رود. يعنى اين علوم پس از آنكه موضوع خود را ثابت شده يافتند به بحث درباره احكام آن مى پردازند. حال مى خواهيم بگوييم كه ثبوت موضوعات تمام علوم بر عهده فلسفه است. فلسفه به لحاظ گسترده بودن حوزه خود و به لحاظ بازشناسى آنچه موجود است از آنچه موجود نيست، مى تواند اظهارنظر كند كه موضوع كداميك از علوم، وجود دارد. پس تمام دانشها در ثبوت موضوع خود به فلسفه نيازمندند، ولى فلسفه در ثبوت موضوع خود به هيچ يك از علوم نيازمند نيست; زيرا موضوع فلسفه كه همان موجود به معنى العام باشدبه لحاظ گستردگى خود زير پوشش علم كلى تر از خود قرار نمى گيرد، تا آن علم اثبات موضوع فلسفه را بنمايد; زيرا كلى تر از موضوع آن، موضوعى نيست. و ثانياً فهم موضوع فلسفه يك فهم بديهى و اولى است و نيازى به اثبات و اقامه دليل ندارد. هر انسانى كه از كمترين مرتبه ادراك و شعور برخوردار باشد، معناى بودن و نبودن را مى فهمد. حتى اطفالى كه هنوز به سخن نيامده اند، بودن شير را در سينه مادر با نبودن آن، به فهم ساده واولى درك مى كنند.همانطور كه تصور وجود و فهم معناى وجود يك فهم اولى و بديهى است تصديق به اينكه وجود موجود است هم يك تصديق اوّلى است; زيرا حكم به موجوديت، عين نفس وجود است و اثبات آن نياز به اقامه دليل ندارد. و هر حكمى كه بوجه عين موضوع باشد، ثبوت آن براى آن موضوع بديهى و بيّن است.(1)1 . در منطق، قضايا را به قضاياى ضرورى و اكتسابى تقسيم كرده اند. سپس قضاياى ضرورى را به شش قسم تقسيم نموده. يكى از اينها قضاياى اوليه يا بديهيّه است. قضاياى بديهيه يا اوليه قضايايى هستند كه نفس تصور موضوع و محمول و نسبت حكميه براى حكم كردن در آنها كافى است. و تصديق آنها براى ذهن، نيازى به اثبات و استدلال ندارد. فهم وجود و تصديق به اينكه وجود، موجود است از همين قبيل است. حال اين سؤال مطرح مى شود كه چرا مفهوم وجود را نمى شود تعريف كرد، و اساساً ملاك بى نيازى از تعريف چيست؟ جواب آن است كه تعريف، كه همان تجزيه و تحليل عقلى يك مفهوم مركب است، در جايى معنا دارد كه مفهوم از جنس و فصل تشكيل شده باشد، اما وقتى مفهومى بسيط بود و جنس و فصل نداشت، نمى تواند تعريف داشته باشد. پس مى توانيم بگوييم هيچ مفهوم بسيطى تعريف بردار نيست به دليل آنكه تجزيه و تحليل برنمى دارد. در واقع بساطت مفهوم، ملاك بى نيازى از تعريف است. و چون مفهوم وجود بسيط ترين مفاهيم است و اجزاى حدّى ندارد، لذا تعريف هم ندارد. شيخ الرئيس در كتاب «نجات» توجيه ديگرى دارد. او مى گويد:«وجود، تعريف ندارد (لأنّه مَبدء اوّل لكِل شَرح) چون هرچه را مى خواهند شرح بدهند، به وسيله وجود شرح مى دهند، پس چه چيز مى تواند شرح خود وجود باشد، چون بيرون از وجود چيزى نيست تا شرح براى وجود واقع شود.» و در منطق، گفته شده است كه تمام ادراكات نظرى ما به ادراكات بديهى باز مى گردد، لذا وجود كه بديهى ترين بسيط است، مبدء شرح همه حقايق هستى است. فلسفه هيچ گاه در مسائل مربوط به علوم دخالت نمى كند و نيز روا نمى داند كه آنها در قلمرو فلسفه دخالت نمايند. همانطورى كه هر علمى متكفل بحث درباره بخش خاصى از موجودات است، فلسفه هم متكفل بيان احكام و عوارضى است كه در اطراف «وجود بماانه وجود» تحقّق دارند.(1)1 . فلسفه در لغت متخذ از كلمه «فيلوسوفيا» مى باشد. «فيلو» به معناى دوستدار و «سوفيا» به معناى دانش و فيلوسوفيا به معناى دوستدار دانش و فيلسوف شدن به معناى دانشمند شدن مى باشد.اما در اصطلاح: در زمان قديم، فلسفه در اصطلاح شايع مسلمانان نام يك فن و دانش خاص نبوده است. همه دانشهاى عقلى را در مقابل دانشهاى نقلى، از قبيل لغت، نحو، صرف، بديع، بيان، فقه، اصول و تفسير، تحت عنوان كلى فلسفه قرار مى داده اند.بنابراين، اصطلاح فيلسوف شدن يعنى جامع همه علوم غير نقلى شدن.به علوم منطق، طبيعيات، الهيات، علم مقادير(كه عبارت است از حساب، هندسه، موسيقى و هيئت) علوم عقلى گفته مى شد.ولى در اصطلاح متأخر، فلسفه به بخش خاصى از علوم غير نقلى كه از آن به فلسفه اولى، علم كلى، الهيات، مابعدالطبيعه (متافيزيك) ناممى برند، اطلاق مى شود. حكماء، فلسفه را از آن جهت كه كاملا تعقلى و نظرى بود، فلسفه حقيقى و از آن جهت كه در اطراف كلى ترين موضوعات (وجود) سخن مى گفت و مشتمل بر كلى ترين موضوعات بود،آن را علم كلى و از آن جهت كه يكى از مسائل آن بحث از علة العلل و واجب الوجود بود، آن را الهيات و از آن جهت كه در طبقه بندى علوم در رأس همه معارف بشرى واقع مى شد و همه علوم زير مجموعه آن قرار مى گرفتند، علم اعلى ناميده اند. متنوثانياً انّ موضوعها لمّا كان أعمّ الأشياء ولا ثبوت لأمر خارج منه كانت المحمولاتُ المثبتة فيها إمّا نفسَ الموضوع، كقولن انّ كلّ موجود، فانّه من حيث هو موجود واحد او بالفعل، فانّ الواحد وإن غاير الموجود مفهوماً، لكنّه عينه مصداقاً ولو كان غيره كان باطل الذات غير ثابت للموجود، وكذلك ما بالفعل وإمّا ليست نفسَ الموضوع بل هو اخصّ منه لكنّها ليست غيره، كقولن إنّ العلة موجودة، فانّ العلة وإن كانت أخصّ من الموجود لكنّ العلّيّة ليست حيثيّة خارجة من الموجودية العامّة و إلاّ لبطلت.وأمثال هذه المسائل مع ما يقابلها تعود إلى قضايا مرددة المحمول تساوى أطراف الترديد فيها الموجوديّة العامّة، كقولن كلّ موجود إمّا بالفعل او بالقوّة. فأكثر المسائل فى الفلسفة جارية على التقسيم، كتقسيم الموجود الى واجب وممكن، وتقسيم الممكن الى جوهر وعرض، وتقسيم الجوهر إلى مجرّد ومادّى، وتقسيم المجرّد إلى عقل ونفس، وعلى هذا القياس.