پنجم، آن است كه ما تصوّر مى كنيم محالات ذاتى را ـ شريك البارى، سلب شىء از خودش، اجتماع نقيضين و ارتفاع آن دو ـ اگر ماهيات در ذهن حاصل مى شوند اين مستلزم آن است كه محالات ذاتى ثبوت پيدا كرده باشند (در حالى كه محالات ذاتى هرگز نمى توانند هيچ نحوه ثبوتى پيدا كنند).وجه دفع اين اشكال آن است كه آنچه از اين محالات در ذهن ثابت مى شود مفهوم اينها به حمل اولى است، نه مصاديق اينها به حمل شايع. پس، مقصود از شريك البارى، شريك البارى به حمل اولى است. ـ امّا شريك البارى به حمل شايع (يعنى تحقق اين مفهوم در ذهن) امر ممكنى هست (نه ممتنع) و كيف نفسانى به حساب مى آيد و از جمله معلولات و مخلوقات خداوند به شمار مى رود.
شرح
حاصل اشكال اين است كه ما محالات را تصور مى كنيم، اگر ماهيات آنها با تصور آنها، در ذهن حاصل مى شوند لازم مى آيد كه اين محالات در ذهن ما موجود شده باشند، در حالى كه براى محال، هيچ وجود و ثبوتى متصور نيست.جواب مى دهند آنچه ما از اين محالات تصور مى كنيم فقط مفاهيم اينهاست به حمل اولى، نه مصاديق اينها به حمل شايع. آنچه محال است تحقق مصاديق اينهاست در خارج از ذهن به حمل شايع. پس آنچه ما از شريك البارى تصور مى كنيم، به حمل اولى شريك البارى است; يعنى حمل در مقام دو مفهومى كه از نظر معنا متحد هستند. اما همين مفاهيم از نظر وجود داشتن در ذهن، يعنى به حمل شايع امر ممكن الوجودى هستند، مخلوق و معلول (نفس انسان و در نهايت) خداوند مى باشند.* قوله: و اما بالحمل الشايع فهو ممكن; تصور نشود كه اين جمله با جمله بالا كه مى فرمايند: «لا مصاديقها بالحمل الشايع» متعارض است. در سطر بالا مى خواهد بگويد مصداق خارجى اين محالات در خارج از ذهن، به حمل شايع وجود ندارد، اما سطر پايينى مى خواهد بگويد مصداق مفهومى اينها در ذهن به حمل شايع وجود دارد. لذا مى گويد «و اما بالحمل الشايع فهو ممكن» يعنى مفاهيم اين محالات به حمل شايع يعنى موجوديتشان در ذهن، امر ممكنى است; گرچه مصداقيّت اينها به وجود خارجى و حمل شايع به عنايت خارج از ذهن، محال است.
متن
الأمر الثانى أنّ الوجود الذهنىّ لمّا كان لذاته مَقيساً إلى الخارج كان بذاته حاكياً لماوراءه، فامتنع أن يكون للشىء وجود ذهنىّ من دون أن يكون له وجود خارجىّ محقق، كالماهيّات الحقيقيّة المنتزعة من الوجود الخارجىّ او مقدّر، كالمفاهيم غير الماهويّة التى يتعمّلها الذهن بنوع من الاستمداد(1) من معقولاته فيتصوّر مفهوم العدم ـ مثلا ـ ويقدّر له ثبوتاً مّا يحكيه بما تصوّره من المفهوم.(2)