1 ـ دو امر وجوداند; يعنى دو فرد از ماهيتند كه موجود شده اند. و وجود، فرد ماهيت نيست.
2 ـ تعاقب بر موضوع واحد دارند. خارج از وجود چيزى نيست تا موضوع براى وجود شود.
3 ـ داخل در جنس قريبند. وجود بسيط است، جنس و فصل برايش معنا ندارد.
4 ـ بين آن دو ضد نهايت معاندت حاكم است. بين وجود و غير آن، نهايت معاندت در بين نيست.متن
وثالثاً انّ الوجود لا يكون جزءاً لشىء، لأنّ الجزء الآخر والكلّ المركب منهما إن كانا هما الوجود بعينه فلا معنى لكون الشىء جزءاً لنفسه وإن كان أحدهما او كلاهما غير الوجود كان باطل الذات، إذ لا أصيل غير الوجود، فلا تركيب وبهذا البيان يثبت انّ الوجود لا جزء له و يتبيّن ايضاً انّ الوجود بسيط فى ذاته.
وجود نه جزء چيزى است و نه جزء دارد
ترجمه
سوم اينكه وجود جزء چيز ديگرى نيست; زيرا جزء ديگر آن و نيز تمام مركب از دو جزء، با وجودند معنا ندارد كه وجود جزء خود شود. و اگر يكى از دو جزء يا هر دو جزء چيزى غير از وجود باشند همانا هيچ و باطل خواهد بود; زيرا واقعيتى غير از وجود، موجود نيست. پس اساساً تركيب در آن رخ نداده است.
و به گفتار فوق آشكار مى شود كه براى وجود، جزء هم فرض ندارد (همانطور كه خود، جزء ديگر نمى شد). و معلوم مى شود كه وجود ذاتاً بسيط است.
شرح
گفتيم براى وجود جزء نيست; زيرا اگر جزء داشته باشد سؤال مى شود آن جزء چيست؟ اگر گفته شود آن جزء هم وجود است، در جواب گفته خواهد شد كه معنا ندارد كه وجود، جزء وجود قرار گيرد. و اگر غير وجود باشد گفته خواهد شد كه غير از وجود چيزى جز عدم نيست. و عدم هم صلاحيت آن را ندارد كه جزء وجود قرار گيرد.
بديهى است كه وقتى براى وجود، جزء نبود پس بسيط خواهد بود. و چون بسيط، جزء ندارد پس تعريف حدى هم ندارد; زيرا تعريف حدّى عبارت است از تحليل اجزاى يك شىء. وقتى يك شىء اجزاء نداشت تعريف حدى هم نخواهد داشت.
متنورابعاً انّ ما يلحق الوجود حقيقة من الصفات والمحمولات امور غير خارجة عن ذاته، إذ لو كانت خارجة كانت باطلة.