اعتراض، اين است كه مبناى استدلال سهروردى «بر عدم ماهيت براى واجب» بر اين بود كه اگر واجب، مغاير و زايد بر وجودش ماهيتى داشته باشد، چنين محذورى پيش خواهد آمد. ولى اگر ما فرض كنيم كه او ماهيتى، مغاير و زايد بر وجودش ندارد، بلكه ماهيت او عين حقيقت وجودى اوست. و در واقع او بسيط است، لكن عقل ما او را به يك وجود و يك معروض وجود ـ كه آن معروض، جزئى و شخصى است نه كلى كه براى او افراد غير متناهى فرض شود ـ تحليل مى برَد. در اين صورت، ديگر اشكال وارد نخواهد بود.تحليلى كه عقل از اين بسيط به دست مى دهد فى المثل شبيه تحليلى است كه از أعراض كه بسيطند به دست مى دهد و براى آنها جنس و فصل ذهنى مى سازد. در ما نحن فيه هم وجود واجب در خارج، ماهيت مغاير و زايد كه بتوان او را كلى فرض كرد و افراد غير متناهى داشته باشد، ندارد. وجود او بسيط است لكن ذهن ما براى اين بسيط يك عارض و يك معروضِ جزئىِ شخصى مى سازد. عارض، وجود است كه بر معروض جزئى شخصى غير كلى مترتب است كه او ماهيت تحليلى آن وجوداست.در پاسخ به اين اعتراض گفته مى شود مبناى استدلال سهروردى براين است كه تشخّص، به وجود حاصل مى شود; زيرا مى گويد ماهيت ذاتاً قابليت انطباق بر كثيرين را دارد و تحقق وجودى او مانع از انطباق بر ديگرى مى گردد. پس عامل تشخص، وجود است. لذا اگر وجود را از ماهيتى برگيرند لا محالة كلى مى گردد و فرقى بين ماهيت ممكن و واجب نيست. بنابراين، اگر حسب الفرض واجب بالذات ماهيت داشته باشد كه آن ماهيت به وجود واجب تشخص يافته باشد اگر از آن وجود قطع نظر كنيم ماهيتش كلى خواهد گشت. لذا براى او افراد غير متناهى قابل تصور خواهد بود. آنگاه اين اشكال جان خواهد گرفت كه اگر واجب، ماهيت كلى دارد و بعضى از افراد آن موجود و بعض ديگر آن معدومند، عدم آنها به واسطه امتناع بالغير خواهد بود و امتناع لغيره نه با ممكن ذاتى جمع مى شود نه با واجب ذاتى. پس واجب، ماهيت ندارد; چون اگر داشته باشد مستلزم چنين محذورى خواهد بود.بزودى اين بحث كه تعيّن و تشخص هر موجود به چه چيز حاصل مى شود از پى خواهد آمد. در آنجا خواهيم گفت كه وجود هر موجود است كه سبب تشخص او مى گردد. پس ماهيت بدون وجود خارجى لا محاله كلى و غير متشخص و طبعاً قابل انطباق بر كثيرين خواهد بود. پس، اينكه معترض واجب را به وجود و معروض وجود كه او جزئى و ماهيت تحليلى اوست تحليل مى برَد، سؤال مى كنيم اين ماهيت معروض جزئيت را از كجا آورد؟ مگر نه اين است كه ماهيت با قطع نظر از وجود، تشخص نداشته و كلى است.علاوه بر مطالب فوق اگر وجود واجب، عين حقيقت جزئى شخصى خود باشد پس در خارج، بسيط است و در واقع، ماهيت ندارد. حال اگر بر فرض محال كسى او را در ذهن به وجود و حقيقت شخصى ـ كه او را ماهيت واجب مى داند ـ تحليل برد اين ماهيتِ جزئى در خارج براى واجب، ماهيت نمى شود. صرفاً به فرض و تحليل، شخص يك ماهيت جزئى براى او در ذهن ساخته است، ولى در خارج، ماهيت ندارد. پس اشكال فوق، استدلال سهروردى را نمى تواند مخدوش سازد و اين ادعا كه واجب در خارج، ماهيت ندارد، تثبيت مى گردد.(1)1 . سهروردى با اينكه خود از پيشتازان اصالت ماهيت است مع ذلك در باب واجب ا لوجود نوعاً ادله او با مبناى اصالت وجود سازگار است; مانند اين استدلال كه مبتنى است بر اينكه تشخص، به وجود حاصل مى شود، نه چيز ديگر.