فروغ حکمت نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
نفس ناطقه كه فصل اخير انسان هست از آن جهت كه بسيط الحقيقه بوده و بسيط، جامع جميع كمالات مادون هست، به نحو بساطت واجد ساير فصولى است كه براى انواع قبلى او هست. اگر چنين نباشد نوع انسانى، نوع كامل نخواهد بود، در حالى كه سير استكمالى لَبس بعد از لبس است نه خلع بعد از لَبس، كه در انقلابات وجود دارد. يعنى مسير حركت به سوى افزودن كمالى بر كمال پيشين است، نه آنكه كمال موجود خلع گردد تا به كمال ديگرى آراسته شود. لذا نفس ناطقه از رهگذر بساطت خويش، مشتمل بر اجناس قبلى چون جوهر و جسم و بر فصول قبلى چون نامى و حساس و متحرك بالاراده نيز هست.لكن وقتى ما مى گوييم نفس ناطقه ـ كه فصل اخير انسان هست ـ مشتمل بر جوهريّت و جسميّت و ناميّت و حساسيّت و تحركِ بالاراده هست اين اشكال مطرح مى شود كه انسان تا در قيد حيات است و جسم طبيعى دارد نامى و حساس است، اما وقتى كه از قيد حيات گذشت و مجرد از ماده شد ديگر تعلق به جسم ندارد تا آنكه حساس و متحرك بالاراده باشد. پس، اين تعريف، تعريف انسان مادى است نه انسان بما هو انسان.براى پاسخ به اين اشكال چنين مى فرمايد: اجناس و فصولى كه در تعريف انسان بجز فصل اخير مى آورند به نحو ابهام و قدر مشترك، لحاظ مى گردند و خصوصيت آن، مورد عنايت نيست. مثلا وقتى مى گوييم «انسان جوهر است» جوهر اعم است از جوهر مادى يا جوهر مجرد. يا وقتى مى گوييم «انسان جسم است» جسم اعم است از جسم مادى و مثالى. (انسان پس از مرگ در قالب جسم مثالى كه ابعاد و عوارض ماده را دارد اما خود ماده را ندارد ظهور مى كند.)پس جوهر و جسم، اجناس بعيد انسان به نحو قدر مشترك و ابهام در تعريف انسان آورده شدند. همچنين وقتى مى گوييم «انسان نامى هست» نمو اعم است از نمو مادى و معنوى. يا وقتى مى گوييم «انسان حساس است» حساسيت اعم است از آنكه به مشاعر و قواى حسى خود باشد يا علم حضورى به محسوسات داشته باشد. يا وقتى مى گوييم «انسان متحرك بالاراده هست» حركت اعم است از آنكه به قواى عامله جسمى حركت كند يا به قواى روحى. پس، نامى و حساس بودن و تحرّك ارادى كه فصول بعيده انسان هستند به نحو اعم، مراد هستند. و همچنين اگر حيات را در تعريف انسان مى آوريم، اعم است از حيات مادى يا حيات معنوى. بنابراين، تمام اجناس، مانند جوهريت و جسميت، يا فصول، مانند نامى بودن يا حساس بودن يا متحرك بودن به نحو قدر مشترك در تعريف انسان آورده مى شوند. و به همين اعتبار در فصل اخير، منطوى هستند.مراد از ابهام كه در عبارت كتاب هست كه «فما اخذ فى اجناسه و فصوله الاخر على وجه الابهام مأخوذٌ فيه على وجه التحصيل» اين است كه خصوصيت خاصى براى اينها در تعريف، وجود ندارد. اينطور نيست كه وقتى مى گوييم «انسان جوهر است» حتماً جوهر مادى باشد. يا وقتى مى گوييم جسم است حتماً جسم طبيعى باشد. يا مراد از نمو و حساسيت نمو و حساسيت مادى منظور باشد. خير، بلكه قدر مشترك ميان اينها كه به لفظ ابهام تعبير شد مورد نظر مى باشد. و اگر در بعضى از تعاريف از جسم به جسم طبيعى تعبيرمى آورند و مى گويند «الانسان جسمٌ طبيعىٌ» اين كلمه «طبيعى» زايد بر تعريف است و به اصطلاح از باب زياده حد بر محدود است.(1) اما آنچه فصل واقعى نوع را تشكيل مى دهد قدر مشترك و به وجه ابهام نيست بلكه به نحو محصل و معين مى باشد. فى المثل ناطق يك حقيقت محصل و معينى است كه انسانيت انسان بدو قائم است. با وجود او نوع انسانى تحقق مى يابد و با رفع او نوع انسانى مرتفع مى گردد. حال كه مطلب چنين شد كه قدر مشترك ميان اجناس و فصول ديگر، در تعريف انسان شرط است بخلاف فصل اخير كه محصلا آورده مى شود، اين نكته بر مطلب فوق تفريع مى گردد كه اگر اجناس و فصولى كه در تعريف آورده مى شوند به چيز ديگر تبديل شوند مادامى كه فصل اخير او محفوظ باشد به نوعيت نوع، صدمه اى وارد نخواهد شد. اگر مثلا جوهر مادى به جوهر مجرد يا جسم طبيعى پس از مرگ به جسم مثالى تبديل شد يا نمو مادى به نمو معنوى يا حساسيت بدنى به علم به محسوسات يا تحرك با قواى مادى به تحرك با قواى روحى تبديل شد، مادامى كه ناطقيت او محفوظ باشد نوعيت انسان هم محفوظ خواهد ماند.فصل و صورت ـ همانطور كه قبلا گذشت ـ يكى هستند، تفاوت آن دو به اعتبار است; فصل لا بشرط و ذهنى است اما صورت بشرط لا و خارجى لحاظ مى گردد. و نيز ماده و جنس يكى هستند. جنس لا بشرط و ذهنى است اما ماده بشرط لا و خارجى مى باشد. از 1 . مانند تعريف قوس به اينكه قوس، قطعه اى از دايره است، در حالى كه در قوس دايره بالفعلى وجود ندارد، تا قوس قطعه اى از آن باشد. آوردن كلمه دايره در تعريف، از باب زياده حد بر محدود است. آنچه كه در ذيل اين فقره گذشت سه نكته حاصل مى شود:1 ـ حقيقت نوع به فصل اخير او بستگى دارد. نوعيت انسان به نفس ناطقه او و نوعيت فرس به نفس صاهله او و حقيقت سرير به صورت سريريّه او حاصل مى شود، به طورى كه اگر فرض كنيم كه جنس متبدل گردد با حفظ فصل اخير باز نوع به جاى خود باقى مى ماند.2 ـ تعيّن و خصوصيت در اجناس و فصولى كه در تعريف نوع، قبل از فصل اخير مى آورند شرط نيست، بلكه قدر مشترك كافى است. لذا تبديل آنها، به نوعيت نوع صدمه اى نمى زند.(1)حكيم سبزوارى مى گويد:فالنفس الناطقه التى هى الفصل الاخير فى الانسان، لمّا كان بسيطة الحقيقة والبسيط جامع لجميع الكمالات التى وجدت فيما تحته، كانت الناطقه مشتمله على وجودات الجوهر والجسم والمعدنى والنامى والحساس والمتحرك بالاراده بنحو البساطة والوحدة.3 ـ تمام اجناس و فصول قبلى در فصل اخير، منطوى است. اين مطلب محتاج به شرح و بسط بيشترى است:گفتيم تمام اجناس و فصول قبلى در فصل اخير منطوى است و فصل اخير به بساطت و وحدت خود، جامع تمام اجناس و فصول قبل از خود هست. و مثال آورديم به نفس ناطقه انسان. يعنى نطفه از لحظه اى كه شروع به رشد مى كند، در ابتدا و قبل از رشد نباتى، جسم طبيعى است. پس از آنكه جسم طبيعى را پشت سرگذاشت و شروع به رشد و نمو نمود 1 . ر.ك به به منظومه حكيم سبزوارى، ذيل عنوان «غررٌ فى أن حقيقة النوع فصله الاخير» ص 102 ـ 101، منطق منظومه، ذيل عنوان «غوصٌ فى اقسام ما هو فى شيئته المهية»، ص 35 و تعليقه هاى آية الله حسن زاده در ذيل اينها. جسم نباتى مى گردد. سپس جسم حيوانى مى گردد و در نهايت، فصلِ اخير كه نفس ناطقه هست به او ملحق گشته انسان مى گردد. قبل از وصول به مرحله اخير تمام فصولى كه براى انواع قبلى حاصل مى شدند مانند صورت جسميه (يعنى قابل ابعاد ثلاثه بودن) كه فصل جسم طبيعى است يا نمو كه فصل جسم نباتى است يا حساسيت و تحرك بالاراده كه فصل جسم حيوانى است اينها همه و همه به منزله معدّات و شرايط و اسباب لحوق فصل اخير كه نفس ناطقه هست به شمار مى رفتند. يعنى تا نطفه مراحل قبلى را و نوعيتهاى پيشين را كه با فصلهاى خاص خود حاصل مى شدند طى نمى كرد به جايى كه نفس ناطقه به او افاضه شود نمى رسيد. اما وقتى كه اين مراحل را طى كرد و نفس ناطقه به او افاضه شد اين فصول و اجناس كه قبلا معدات و شرايط محسوب مى شوند نقش خود را عوض كرده به عنوان خدمه و شعبه هايى از نفس در مى آيند. به عبارت ديگر، نفس ناطقه، رئيس مى گردد، و اجناس و فصول پيشين قوا و كارگزاران و خوادم امروز مى گردند. از اين جهت گفته اند: بدن، خواه طبيعى و خواه مثالى، مرتبه اى از مراتب نفس و قوه اى از قواى او مى شود و «نفس فى وحدته كل القوى» مى گردد. اين است معناى انطواى اجناس و فصول در فصل اخير.لكن در اينجا يك سؤال باقى مى ماند و آن اينكه اگر تمام اجناس قبلى در فصل اخير منطوى هستند چرا مؤلف در فقره بعدى خواهند گفت كه فصل، مندرج و داخل در تحت جنس نيست؟ آيا اين به معناى نفى انطواى اجناس، در فصل اخير نيست؟ بديهى است اگر جنس به حكم فقره بعدى كتاب، مأخوذ و منطوى در فصل نباشد ادعاى كنونى صحيح نخواهد بود.جواب آن است كه براى جنس و فصل نسبت به ماهيت نوعى واحد، دو اعتبار هست: يكى آنكه جنس و فصل از آن جهت كه به ماهيت نوعى واحدى باز مى گردند با يكديگر متحد هستند. ديگر آنكه چون اين دو، دو شأن مختلف و دو ظهور متفاوت از يك ماهيت هستند با يكديگر متفاوت مى باشند. لذا مى توان گفت ماهيت نوعى واحد در عين وحدت، ماهيتهاى جنسى و فصلى متكثر و در عين كثرت، ماهيت نوعى واحد مى باشد. در اينجا حكم به انطواى اجناس و فصول در فصل اخير به ملاك رجوع ماهيتهاى جنسى و فصلى كثير به وحدت مى باشد; زيرا اگر اجناس در فصل اخير منطوى نباشند فصل نسبت به نوع، جزء هست و گفتار پيشين ما را كه فصل، عين نوع هست نه جزء آن باطل مى نمايد. اما حكم به عدم اندراج فصل، تحت جنس ـ چنانكه در فقره بعدى كتاب خواهد آمد ـ كه همان عدم انطواى اجناس در فصل اخير هست، به ملاك رجوع وحدت به كثرت مى باشد.به عبارت روشنتر اگر ماهيت نوعى واحدى چون انسان را واحد ببينيم تمام اجناس و فصول پيشين در فصل اخير او به نحو وحدت و بساطت منطوى هستند. و اگر او را متشكل از ماهيتهاى كثير جنسى و فصلى ببينيم جنس در فصل، منطوى نيست و هر كدام محكوم به حكم خاص خود هستند.