جملات فوق از باورهاى اوليه هر انسانى است و ذكر آن از توضيح واضحات به شمار مى رود; زيرا هر كسى مى داند كه خود به عنوان يك انسان واقعيت دارد و در اطراف او آسمان و زمين، كوه و دشت، حيوان و گياه و غيره وجود دارند. و مى داند كه در هر انسانى نيازهايى وجود دارد كه او را به سوى آنها سوق مى دهد يا انگيزه هايى كه او را به سوى مقاصدى جذب يا دفع مى كند. پس ذكر همه اينها براى چيست؟ شايد تعجب انگيز باشد كه كسانى باشند كه اين امور بديهى را انكار كنند و در وجود خارجى اينها شك و ترديد روا دارند. تعجب آورتر اينكه، اين افراد از دانشمندان و متفكران عصر خود باشند.گرچه امروز ما مكتبى نداريم كه پيرو اين نوع تفكر باشد، اما در عهد قديم يونان دانشمندانى چون «پروتاگوراس» و «گُرگياس» و در دوران متأخر «بِرْكْلى» و «شوپنهاور» از فلاسفه اروپا، طرفدار چنين تفكرى بوده اند.طرفداران اين مسلك، جهان را هيچ در هيچ مى دانسته، و واقعيتى خارج از ذهن خود قائل نبوده اند. اينان تصورات ذهنى خود را اصيل، و آن را مصنوع ذهن خود مى دانند و در خارج مصداقى براى اين ذهنيات قائل نيستند.(1) نام اين مسلك «سوفسيم» است، كه در عهدهاى متأخر به نام «ايده آليسم» يا «ذهن گرايى» ناميده مى شوند.(2)1 . اين مسلك گرچه واقعيت همه چيز را انكار مى كند، اما به وجود واقعيت تفكر خود كه (وجود ترديد در همه چيز است) اذعان و اعتراف دارد. پس به يك واقعيت معتقد است، و پس از آن مى تواند به واقعيت ديگرى، كه هر انديشه، انديشه كننده مى خواهد پس انديشه من هم يك انديشه كننده واقعيت دار مى خواهد، اعتراف كند. از اين رو، پيرو مسلك فوق نتوانست واقعيت را انكار كند.2 . اين كلمه معانى مختلفى دارد، از جمله: نمونه، شكل و امر آشكار. تا اواخر قرن هفده و اوايل قرن هيجدهم، كلمه ايده آليست به كسانى اطلاق مى شد كه قائل به مُثُل افلاطونيه بودند. افلاطون، به دليل آنكه به وجود موجوداتى مجرد و عقلانى معتقد بود كه آنها را رب النوع تمام انواع مادى مى دانست،و براى هر نوع يك نمونه و مثال تجردى قائل بود كه تدبير نوع مادى به دست اوست، او را ايده آليست مى گفتند. فلاسفه آن نمونه تجرّدى افلاطونى را به مُثُل افلاطونيه ترجمه كردند تا آن زمان ايده آليست به كسى گفته مى شد كه تفكر افلاطون را در مورد وجود ارباب انواع و اعتقاد به وجود نمونه مجرد بپذيرد. اما پس از قرن هيجدهم ميلادى ايده آليست به كسانى اطلاق شد كه مطلق واقعيت را انكار كنند، و اين كلمه مرادف با سوفسطى گرى درآمد و نقطه مقابل «رئاليسم» به معناى واقعيت گرا استعمال شد. پيدايش اين طرز تفكر معلول دو چيز بود: يكى تضارب افكار فلسفى و پيدايش آراى ضد و نقيض و بالاخره سردرگمى و ابهام در تفسير جهان هستى. هر عقيده فلسفى كه پيدا شد براى آن ادله گوناگونى عرضه شد. و چون بعضى از اين عقايد بعض ديگر را نفى مى كردند، و در همان حال طرفين دعوا بر مدعاى خود دليل مى آوردند، اين موجب شد كه اين فكر به وجود آيد كه در جهان واقعيتى جز آنكه مى انديشيم و بر آن دليل اقامه مى كنيم وجود ندارد; صحيح و راست همان است كه مى انديشم و بر آن برهان اقامه مى كنم، گرچه شخص ديگرى نقيض آن را مى انديشد و بر مدعاى خود دليل مى آورد. از اين رهگذر بود كه مسأله، به انكار مطلق واقعيّت خارج از ذهن منتهى شد. عامل دوم: شانه خالى كردن از تعهدات اجتماعى و اخلاقى و مقررات مسلّمه عقلانى و دنبال كردن آزادى مطلق جهت مقاصد نفسانى و حيوانى. وقتى قرار شد هيچ واقعيتى در خارج نباشد، و هيچ اصل ثابت و معيار اخلاقى حاكم نباشد، و خوب و صحيح همان باشد كه انسان آن را خوب و صحيح مى داند و پس هر كس آزاد است تا در ميدان اميال خود هر چه مى خواهد انجام دهد و خوب همان است كه او انجام مى دهد.كسانى كه تحت عامل اول به اين طرز تفكر كشيده شده اند بايد اينها را به اندوخته هاى ذهنى و ناخودآگاه خود توجه دارد، و به آنها گفت كه چرا وقتى گرسنه مى شوند به سراغ سفره نان مى روند و وقتى تشنه مى شوند به سراغ ظرف آب مى روند؟ چرا بالعكس نمى كنند؟ اگر واقعيتى بيرون از تصور آنها وجود ندارد چرا در هنگام تشنگى نان را و در گرسنگى آب را طلب نمى كنند؟ و اما كسانى كه تحت عامل دوم به اين فكر معتقد شده و هيچ چيز را در خارج از ذهن خود به عنوان واقعيت قبول ندارند، با آنها حرفى نيست و اقامه دليل براى آنان بى فايده است. فقط جواب آنها آن است كه آنها را به آتشى برافروخته كه آن را بىواقعيت مى دانند، در افكنند، تا بدانند كه آتش در خارج هست يا نه؟اولين قدم كه فلسفه را از سفسطه جدا مى كند، باورداشتن حقيقت وجود در خارج از ذهن ماست.متنغير أنّا كما لانشكّ فى ذلك لا نرتاب أيضاً فى أنّا ربّما نخطىء فنحسب ما ليس بموجود موجوداً او بالعكس، كما أنّ الانسان الأوّلىّ كان يثبت أشياء ويرى آراء ننكرها نحن اليوم ونرى ما يناقضها وأحد النظرين خطأ لامحالة، وهناك اغلاط نبتلى بها كلّ يوم، فنثبت الوجود لما ليس بموجود وننفيه عمّا هو موجود حقّاً، ثمّ ينكشف لنا أنّا أخطأنا فى ما قضينا به. فمسّت الحاجة إلى البحث عن الأشياء الموجودة وتمييزها بخواصّ الموجوديّة المحصّلة ممّا ليس بموجود بحثاً نافياً للشكّ منتجّاً لليقين، فانّ هذا النوع من البحث هو الذى يهدينا إلى نفس الأشياء الواقعيّة بما هى واقعيّة.وبتعبير آخر: بحثاً نقتصر فيه على استعمال البرهان، فانّ القياس البرهانىّ هو المنتج للنتيجة اليقينيّة من بين الأقيسة، كما أنّ اليقين هو الاعتقاد الكاشف عن وجه الواقع من بين الاعتقادات.