قصيده 1
دوران كودكى رفت و عمرى سپرى شد و حركت نزديك و سفر تحليل رفت،و اركان و پايه هاى نيرويم و اين شكوفائى جوانيم سست و پشتم خميده شده است.و كبوتران درخت كهنسالم از حسرت و افسوس گريستند وقتى طراوت سبزى آن پژمرده شد.و خالى شد از ميوه تازه پس نه ميوه ئيست كه چيده شود و نه گلى در آن،
و تبديل شد برفتن سندس "سبز" آن رفتنيكه برگهاى آن زرد است،
و محبوبه ام خورشيد تابان غايب شد و براى سفيدى موى وطنم از جماعت خالى گرديد،
و ستم كردند مرا بعد از وصال پس نه پيشكشى است كه مرا نزديك كند ونه قربانى،
و دورى كردند از خانه من كه بگردند بان و براى آنان در دورى آن عذر و بهانه ئيست،
زيبائى منظر و رخساره ام رفت و در تاريكى شب چهره ام صبح نمايان شد،
و هر گاه جوانرا جوانيش سپرى شود در مضرات و زيانها پس سود او هم زيانست،
و بر ضرر و زيان اوست آنچه دستهايش تحصيل كرده وقتيكه ساكن لحد شده و قبر او را بخود گرفت،
و هر گاه عمر جوان منقضى شود در زياد روى در كسب گناه پس عمرى نيست براى او،
عمر و زنده گى نيست مگر آنكه زياد شود باو حسنات و كارهاى خويش و پاداشش مضاعف گردد،
و من بتحقيق ايستادم بر منازل كسانيكه داشتم آنهارا و حال آنكه ريزش اشگهايم فراوان بود،
و سئوال كردم از آن اگرسخن ميگفت آيا چگونه سخن گويد منزليكه خاليست،
اى خانه آيا براى تو از كسانيكه اول رفتند خبر دارى و آيا
براى خانه ها آگاهيست،
كجاست ماه هاى تمام ماه هاى خوشى تو اى خواننده و كجا رفتند ستاره گان فروزان،
كجاست كفايت كننده گان و درسختيها چه كسى آنها را پاداش ميداد وبه تهى دست كه كمك ميكرد،
كجاست خانه هاى بزرگ آباد پر حاصل وقتيكه سالخورده گى مانع و انسانى فقير و تهى دست شد.كجاست بارانهاى شديد وقتيكه ابر و ستاره گان از باريدن امساك كند،
رفتند پس نيست بجان پدرت سوگند بعد از آنها براى مردم نه ماه بارانى و نه سبلى،
اين زيبائيها در گورها بر گذشت روزگار بى سر و صدا و نابود است،
گريه ميكنم از جهت شوق ديدار آنان هروقت كه ياد شوند و برادر دلباخته و دوست را ياد او تحريك ميكند،
و اميدداشتم ايشانرا در پايان عمرم كه بعد از من باشند پس روزگار مخالفت كرد گمان و اميد مرا.پس من غريب و بيگانه ام در وطنم و بر غربت و بيگانگيم عمرم سپرى شد،
اى كسيكه در خانه متفكر ايستاده اى آرام باشى كه بتو انديشه تباه شود،
اگر از ميان آنها با غمگين و محزونى تماس گرفتى پس در پى هر افسرده گى پناهنده ئيست.
چرا بر آنچه بايشان رسيده صبر نكردى كه صبر كردن بر مصيبت پسنديده است.و چرا مصيبتت رابر حسين عليه السلام قرار ندادى كه در مصيبت پسر فاطمه براى تو اجر و ثواب باشد،
اهل نفاق "مردم كوفه" باو حيله كردند و آيا حيله كردن براى منافق بعيد است،
بنامه هائى كه مانند رخسارشان سياه بود و مضمون كلامشان مهاجرت آنحضرت بود،
تا آنكه آنحضرت فرود آمد در زمين آنان از روى اعتماد و اطمينان پس حبله و نقشه آنان محقق شد،
و شتاب كردند گروهى براى كشتن او كه عدد آنان بيحساب و بيشمار بود،
گرديدند دور كسيكه زيبائى و شجاعت و شگفت انگيز بود كه حمايت ميكرد از ميهمان و ايمن ميكرد مرز و حدود را،
لشگر بزرگى بودند در روز كارزار و براى صلح و سلامتى تنها طاق بودند،
پس مثل اينكه ايشان گروهى بودند كه از روى دوستى و انس اجتماع كرده بودند پس اجتماعشان را لاش خورى پراكنده كرد،
يا مثل آنكه قهرمان دلير و شير ژيانى بود كه از حمله او در ميدان پهلوانان و خوك صفتان ناتوان شدند،
اى قلبيكه دشمنان او بهراس و ترس افتاده و دلهايشان لبريزاز وحشت شده بود،
آيا از سخترين و محكمترين محكم ها يا پاره قطعه آهنى سرشته