اجتهاد خليفه در سوالات از مشكلات قرآن
1 - از سليمان يسار نقل شده: مرديرا كه باو صبيغ ميگفتند وارد مدينه شد و شروع كرد به پرسيدن از متشابهات قران پس عمر فرستاد و او را حاضر كرد و قبلا براى او دو شاخه درخت خرما آماده كرده بود، پس باو گفت: تو كيستى، گفت: من بنده خدا صبيغ هستم، پس عمر يكى از آن چوب درخت خرما رابرداشت و او را زد و گفت من بنده خداعمرم، پس آن قدر بر سر و صورت او زدتا خون جارى شد از سرش، پس گفت اى اميرالمومنين كافيست تو را چونكه آنچه در سرم ميافتم رفت "يعنى عقلم".و از نافع مولاى عبد الله نقل شده كه: صبيغ عراقى از چيزهائى از قران سئوال ميكرد، در مجامع مسلمين تا آنكه وارد مصر شد پس عمرو بن عاص او را فرستادپيش عمر بن خطاب و چون فرستاده عمرو بن عاص با نامه آمد و آنرا خواند، پس گفت: مردى كجاست، گفت در بار و بنه است عمر گفت: ببين اگر رفته باشد كه از من بتو شكنجه دردناك خواهد رسيد، پس او را آورد پس عمر گفت: سئوال ميكنى براى فتنه گرى و فرستاد چوبهاى ترى آوردند و شروع كرد بزدن پشت و كفل او پس او راول كرد تا خوب شد سپس شروع كرد بزدن او تامجروح شد و بيهوش گرديد آنگاه واگذارد تا بهبودى پيدا كرد پس او را باز طلبيد كه شكنجه دهد، صبيغ گفت: اگر ميخواهى مرا بكشى پس مرا بكش كشتن خوبى، و اگر ميخواهى مرا مداوا كنى بخدا قسم من خوب شدم، پس او را مرخص كرد كه بوطن خود عراق برگردد و بابو موسى اشعرى نوشت: كه هيچكس از مسلمين حق مجالست و رفت و آمد با او را ندارد، پس اين تنهائى سخت شد بر اين مرد، پس ابو موسى بعمر نوشت، كه اين مرد توبه كرده و توبه اش خوبست، پس عمر نوشت: كه مردم با او مجالست و رفت و آمد كنند.و از سائب بن يزيد نقل شده: گويد پيش عمر آمدم، و گفتند: اى اميرالمومنين: ما مرديراديديم كه از تاويل مشكلات قران ميپرسيد پس عمر گفت: بار خدايا مرا مسلط بر او فرما پس در بين روزيكه عمر نشسته بود و با مردم صبحانه ميخورد كه مردى آمد و بر او لباس و عمامه صفدى بود و صبر كرد تا فارغ شد، گفت: اى امير مومنان: و الذاريات ذروا فالحاملات وقرا، پس عمر گفت: تو همان هستى و برخاست بسمت او مچ دستش را گرفت و مرتب او را شلاق زد تا عمامه از سرش افتاد و گفت: بآنكسيكه جان عمر بدست اوست اگر تو را سر تراشيده يافته بودم هر آينه سراز بدنت جدا ميكردم، لباسى او را بپوشانيد، و سوارش كنيد بر شترى و او را بيرون كنيد تا بوطنش برسانيد،سپس خطيبى برخيزد و بگويد: كه صبيغ علمى طلب كرد پس خطاء كرد و همواره در ميان قومش سر شكسته و بدنام و درمانده شد تا هلاك شد در حاليكه او بزرگ قومش بود.و از انس روايت شده كه عمر بن خطاب صبيغ كوفى را شلاق زد
درباره مسئله ايكه از مشكله قرآن پرسيده بود تا خون در پشتش جارى شد.و از زهرى رسيده: كه عمر شلاق زد براى زياد پرسيدنش از حروف قرآن تا آنكه خون از پشتش جارى شد.غزالى در احياء العلوم ج 1 ص 30 گويد: و عمر آنستكه باب سخن گفتن و جدل را بست و صبيغ را با شلاق زد وقتيكه ايراد كرد بر او سئوالاتى در تعارض دو آيه اى در كتاب خدا و او راترك كرد و مردم را وادار كرد او را ترك كنند.و اين صبيغ آن صبيغ بن عسل و ابن عسيل هم گفته ميشود و صبيغ بن شريك هم از بنى عسيل گفته اند.2 - از ابى العديس روايت شده گويد: مانزد عمر بن خطاب بوديم كه مردى آمد پيش او، پس گفت: اى امير مومنان، الجوار الكنس چيست، پس عمر زد با شلاقيكه با او بود در عمامه مردى تا از سرش افتاد و گفت: آيا حرورى هستى، قسم بآنكسيكه جان عمر در دست اوست اگر سر تراشيده تو را ديده بودم هر آينه
شپش را از سرت دور ميكردم.3 - از عبد الرحمن بن يزيد نقل شده: كه مردى از عمر از فاكهه وابا پرسيد پس چون ايشانرا ديد كه ميگويند، با شلاق به طرف آنها حمله كرد.امينى "رضوان الله تعالى عليه" گويد: خيال ميكنم كه در گفته شاخه هاى خرما و زبان تازيانه و منطق شلاق مخصوص خليفه "دره" جواب و پاسخ قاطعى است از هر چه كه انسانى نميداند و بهمين هم اشاره كرده گفته خليفه: ما نهى از تكلف شديم در پاسخ از ساده ترين سئواليكه هر عرب خالصى ميداند بدان كه آن معناى "اب" است كه در خود قرآن مبين هم تفسير شده بقول خداى تعالى: متاعا لكم و لانعامكم: خوراك براى شما و حيوانات شما.و من نميدانم كه سئوال كننده گان و دانش پژوهان بچه جهت مستحق خونين شدن و بدرد آمدن شدند بمجرد سئوال از آنچه نميداند از مشكل قرآن يا آنچه از ايشان از لغت آن پنهان شده است و در اينها چيزى نيست از آنچه كه موجب الحاد و كفر شود لكن قصه ها جارى شده بر آنچه كه ميبينى.آنگاه: گناه پاسخ دهنده گان علمى از سئوال "الاب" چه
بوده و براى چه خليفه با شلاق و دره اش بجان آنها افتاده وآيا باقى ميماند قائمه اى براى اصول آموختن و ياد گرفتن و حال آنكه حال اينگونه است و شايد امت اسلامى محروم شده اند به بركت اين شلاق از پيش افتادن و ترقى كردن در علم بعد از اينكه كارش باينجا بكشد كه مانند ابن عباس هم به ترسد كه از خليفه سئوال كند از قول خداى تعالى: و ان تظاهراعليه و گويد: دو سال صبر كردم كه ميخواستم سئوال كنم از عمر بن خطاب ازحديثى و مرا منع نميكرد از او مگر هيبتش و گويد: يك سال صبر كردم كه ميخواستم سئوال كنم عمر بن خطاب را از آيه پس نتوانستم از هيبت او سئوال كنم از آن.