قصيده 6
اميد است موعدى اگر درست باشد از تو پذيرفتن كه آنرا برسانى اگر پيام آور عزت گذارد به قبول كردن،پس چه بسا باد صبا كه پيامى بمن آورد براى آن از تواگر افتخار رسيدن واصل شود،
مدت گلايه ميان ما اى عتبه طول كشيد و راهى برسيدن آنچه تو ميپسندى و دوست دارى نيست،
آيا در هر روزى: براى گلايه نامه ها قاصديست كه تجديد كند آنچه ميان ماست،
نامه هاى گلايه جواب ندارد و خلط خونين سينه ها "مقصود ناراحتيهاى درونى است" در سطرهاى نامه طولانى ميشود،
كه دلالت ميكند بر ان از وسايل پرسنده فروتنى و از گلايه جدائى فصل هائى است،
چه بسا گوش شنوائى كه توجه ميكند بسخن گوينده اى پس نرم ميكند دل سخت و مهربان مينمايد قلب متنفر وآزرده اى را،
و شگفت ترين چيز اينست كه ببينم تو را كه وا داشته اند بدورى از من و عجيب تر از آن اينست كه تو سخن خبرچين و سعايت گر را قبول كنى.عادت نفس من بر وعده دادن بدشمن است و هر سخاوتمندى بوعده دادن بخيل است.تو را معذور دارم اگر اعراض كردى يا خسته شدى به درستى كه من خيال ميكنم كه تو شاخه اى هستى و شاخه ها سرازير و
متمايل ميشوند.و تو براى گروه آهوان آفريده نشده اى و جز اين نيست كه خلق تو از آنها در كمال از عدول است.و من بودم كه گريه مى كردم و خانه ها مانوس و آباد بود و سير نكردبراى رونده گان برگشتنى از سفر.پس چگونه و حال آنكه مزار دور است و ترسيدند گروهى نزديك شدن و جدائى و رفتن را...هر گاه غايب شدند از خانه حله بابل پس نكشد مرايرى در آن دامنش را.و لبهاى ابر خندان نشود در آن و از شبنم آن باقيمانده هاى منازل سبز نشود.و نوزيد نسيم تندى و سير نكرد در شبى بر اين ويرانه ها شب نمى.و صادر نشد از آن ملامتى و ظاهر نشد بان چراننده اى كه ميان فصل هاى آن كودك از شير گرفته اى باشد.و نمايان نشد در لباس سبز براى كبوترها در شاخه ها بغبغو و چهچه اى.و چه سودى در آنست و حال آنكه اهلى نيست و انجمن آن از آنكه پيمان بستى خالى است.و مخفى ميكند از آن آشناى آن پس اهل آن بيگانه و در آن بيگانه آشناست.