صورت ششم:
از ابن عباس گويد: براى عباس خانه اى در كنار مسجد مدينه بود پس عمر بن خطاب گفت: بفروش آنرا يا ببخش بمن آنرا تا اينكه آنرا جزو مسجد نمايم پس او نپذيرفت، پس گفت ميان من و خودت مردى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را حاكم قرار بده پس ابى بن كعب را قرار دادند پس او بنفع عباس قضاوت كرد، پس عمر گفت هيچكس از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله جرى تر از تو بر من نيست، پس ابى بن كعب گفت يا ناصح تر و خيرخواه تر از من بر تو نيست آنگاه گفت: اى اميرمومنين آيا نرسيده بتو حديث داودبدرستيكه خداوند عز و جل امر كرد او را بساختن بيت المقدس پس داخل كرد درآن خانه زنى را بدون اذن او پس چون بجلوگيرى مردان از آنزن رسيد خدا منع كرد داود را از بناء و ساختن آن، داود گفت: اى پروردگار من اگر منع كردى مرا از ساختن آن پس آنرا در فرزندان من قرار بده، پس عباس گفت: آيا اينطور نيست كه براى خود قضاوت كردى بان و مال من گرديد،گفت: آرى گفت: پس من تو را گواه ميگيرم كه من آنرا براى خدا قرار دادم.بلاذرى گويد: چون عثمان بن عفان خليفه شد منازلى خريد و بمسجد توسعه داد و منازل اقوامى راگرفت و براى آنها بهاء و قيمت آنرا گذارد، پس آنها نزد خانه ضجه و ناله كردند، پس گفت: جز اين نيست كه حكم و ملايمت من بر شما را جرى كرد بر من، مثل اين كار را عمر كرد قبلا پس شما اقرار كرديد و راضى شديد، سپس دستورداد همه آنها را زندانى كردند تا آنكه عبد الله بن خالد بن اسيد شفاعت كرد درباره ايشان پس آنها را آزاد ساخت.و طبرى و غيرآن گويند: در سنه 17 هجرى عمر بن خطاب عمره كرد و مسجد الحرام را ساخت و در آن توسعه داد و بيست شب در مكه اقامت كرد و خراب كرد خانه هاى مردمى را از همسايگان مسجد كه حاضر بفروش منازلشان نشدند و بهاء منازلشان را در صندوق بيت المال گذارد تا بعدها گرفتند.
امينى"رحمه الله"گويد: گرفتن مجموع اين روايات بمادرسى ميدهد كه خليفه عالم بحكم موقع توسعه دادن مسجد الحرام و مسجد النبى نبوده تا آنكه ابى بن كعب باو خبر داده و موافقت با ابى نمود در روايتش ابوذر و مردى ديگر لكن او در موقع وسعت دادن بمسجد الحرام بخلافت روايت رسيده از رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل نمود از جائيكه نميدانست و عجيب تر از اين عمل عثمان است و آن بعد از ظهور اين سنت نبويه و علم بان خانه هاى مردم را بزور گرفت و بمسجد افزود.
سكوت خليفه از حكم طلاق
از قتاده روايت شده كه گفت عمر بن خطاب را از مردى پرسيدند كه زنش را طلاق داده بود در جاهليت دو طلاق و در اسلام يك طلاق، پس گفت: من تو را نه امر ميكنم و نه نهى، پس عبد الرحمن گفت: لكن من تو را امر ميكنم كه طلاق تو در حال شرك ارزشى ندارد و چيزى نيست.عمر"خليفه"نبود كه دورى از امر و نهى كند در موقع حاجت و نياز مسائل بشناخت حكم مسئله مگر براى عدم شناخت و ندانستگى و جهل و نادانى او كمتر از جهل و نادانى پسرش عبد الله بحكم طلاق درحال حيض نيست و انتقام اين را از او پدرش گرفت و از وى نفى صلاحيت براى خلافت را نمود در گفتگوئى كه ميان او و ابن عباس جريان يافت و ما در جزو پنجم ص 360 آنرا بازگو كرديم.