گزينش ابوبكر به خلافت
عمر به فوريت ابوبكر را از كارى كه در شرف انجام است آگاه كرد. آن دو به سوى سقيفه بنى ساعده شتافتند، ابوعبيده جراح و جمعى از قريش به دنبال آنان روان شدند [ برخى عقيده دارند كه در شوراى سقيفه فقط ابوبكر و عمر و ابوعبيده شركت كردند، بعضى مى گويند از مهاجرين فقط شش نفر در شوراى انصار حضور داشتند ابوبكر، عمر، ابوعبيده، اسيد بن حضير، بشير بن سعد، سالم مولاى "آزاد شده" ابى حذيفه و يك نفر ديگر. ]
آنان به مجمع عمومى انصار وارد گرديدند و در يك سو به صف نشستند، خاموش بدون اين كه سخنى بگويند وضع جلسه را زير نظر گرفتند.
چند نفر از حاضران در مجمع، همين كه اينان را ديدند با همديگر گفتند، چرا على در ميان آنها نيست و از بنى هاشم كه از خويشاوندان نزديك پيامبر مى باشند كسى در ميان مهاجرين و قريش نمى باشد، گفتند كه على و بنى هاشم، تجهيز جسد پيامبر را واجب دانستند و بدان كار مى پردازند.
زمان خاموشى چندان طول نكشيد كه خطيب انصار ''ثابت بن قيس بن شماس'' [ بر وزن شداد. ] بر پاى خاست و مهاجرين را طرف سخن قرار داد و گفت:
رسول خدا در شهر مكه، در بين بستگان خود به رسالت برگزيده شد و نخستين بار خويشاوندان خود را به دين اسلام دعوت كرد ولى آنها قرآن را شعر و معجزات حضرتش را سحر دانستند و رسول خدا را تا جايى اذيت و آزار كردند كه كمتر كسى توان تحمل آن
را داشت.
وضع همچنان بود تا خداوند هجرت به اين سرزمين را براى او تعيين و جهاد با دشمنان دور و نزديك را فريضه كرد.
شما به نزد ما آمديد و ما شما را با آغوش باز پذيرفتيم و در بهترين نقطه در خانه هاى خود جا داديم، اموال خويش را با شما در ميان گذاشتيم و براى رشد و پيشرفت اسلام و تعاليم الهى كه محمد ''ص'' مامور ابلاغ آن بود شمشيرها را برهنه كرديم و جانهاى خود را رها كرديم و عزيزان خويش را در راه خدا داديم تا اين كه انصار خدا شناخته شديم و فضايل ما از زبان پيامبر در قرآن آمده است، اكنون كه پيامبر به سراى ديگر رفت و كسى را بر ما نگماشت و ما را با كتاب و سنت باز گذاشت و خداوند اين امت را بر ضلالت جمع نمى گرداند ''لا يجتمع امتى على ضلاله'' ما انصار خدا مى باشيم و با داشتن شرف و فضايلى كه خداوند آنها را بر زبان پيامبرش جارى فرمود، امامت امت و جانشينى فرستاده ى خدا مخصوص انصار است و ما از هر جهت بدين كار مقدم و محق مى باشيم.
ابوبكر در پاسخ ثابت بن قيس گفت: از قوم خويش سخن كم گفتى، كسى را توان نيست كه فضايل و ارزش شما را در برپايى و حركت اسلام پوشيده دارد چون اين كار كوشيدن در پنهان كردن آفتاب است كه كارى بى فايده و ناشدنى مى باشد.
اما وضع مهاجرين چنان است كه خداوند فرموده است:
للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلا من الله و رضوانا و ينصرون الله و رسوله اولئك هم الصادقون. ''آيه 8 از سوره حشر''
مهاجران كه تنگدست هستند آنان سزاوارند كه از غنايم برخوردار شوند زيرا آنها از سرزمين خود رانده شدند و از اموال خويش دست كشيدند، آنان در طلب فضل و خوشنودى خدا مى كوشند و خدا و رسولش را يارى مى كنند، اينان به حقيقت از راستگويان مى باشند.
قرآن در جاى ديگر فرمان خدا را ابلاغ مى كند و مى گويد كه انصار بايد با ما باشند و از پيروى ما دريغ نكنند زيرا ما از صادقان هستيم.
به همين جهت است كه خلافت مخصوص قريش است و اگر كار به دست قريش نباشد به سامان نمى رسد، من از شما دعوت مى كنم كه از اين دو مرد بزرگ عمر بن خطاب، ابوعبيده جراح، يكى را انتخاب و با او بيعت و از من دست برداريد كه من اين كار را براى خود نمى خواهم.
ثابت بن قيس از مهاجران پرسيد آيا به سخن ابوبكر درباره ى عمر و ابوعبيده رضايت مى دهيد، آنان گفتند به هر چه صديق فرمان دهد تن دهيم و قبول داريم [ از اين سخن برمى آيد كه تعداد مهاجرين از سه نفر يا شش نفر زيادتر بودند و منطقى هم به نظر مى رسد كه در مقابل گروه انصار، عده اى هم از مهاجران باشند. ]
ثابت اضافه كرد، اگر چنين است شما امتى هستيد كه صديق را به نافرمانى از پيامبر نسبت داديد پس رو سپيد نيستيد.
مهاجران گفتند: پيامبر همه ى ما را به نور رستگارى راهنمايى كرد و صديق يار او بود و نماز از جانب پيامبر بر ما اقامت كرد و هرگز بر وى گناه نبنديم.
ثابت سخنان مهاجران را دستگيره قرار داد و به مهاجران خطاب كرد كه شما از پيش خود گفتيد كه رسول خدا ''ص'' در زندگانى خويش، ابوبكر را به حكومت بر ما گماشت و او را در نماز فرا پيش خواند و امامت امت را بدو داد و اين چنين خواهد بود كه پيامبر وى را به جانشينى خود برگزيده است. از كردار پيامبر شايسته آن است كه برگزيده ى مردم، ابوبكر باشد نه غير او. حال چگونه است كه ابوبكر از فرمان و رضاى خدا بيرون مى رود و دست از خلافت بازمى دارد و پسر خطاب و ابوعبيده را معرفى مى كند. بى شك عصيانى از اين بزرگتر نباشد كه، ابوبكر بر خود روا مى دارد.
ثابت بن قيس كه ابتدا در مقام دفاع از حكومت انصار بود، در پيكار سخن با مهاجران آنچنان مساله خلافت را توجيه كرد كه مهاجران پذيرفتند كه خلافت بايد از آن ابوبكر باشد نه عمر و ابوعبيده [ آيا نبايد فكر كرد و باور كرد كه ثابت بن قيس از طرفداران ابوبكر بوده و زمينه را براى انتخاب ابوبكر فراهم كرده است. ]
بحث در خلافت ابوبكر ادامه يافت و مهاجران، به گروه انصار گفتند:
''پيامبر ابوبكر را خليفتى نداد بلكه او بيمار بود از اين رو ابوبكر به نماز ايستاد''
پيامبر همى كوشيد كه مهاجرين و انصار در پيشگاه خداوند روسپيد و در برابر نسلهاى آينده سربلند و مفتخر باشند.
انصار بهتر مى دانند نخستين كسى كه خدا را به يكتايى ستايش كرد و محمد را به پيامبرى باور داشت اهل بيت و خويشاوندان نزديك او بودند از اين رو آنها در كار خلافت بر ديگر مردم سزاوارترند.
انصار با سبقت در اسلام بسيار پرارزش و گرانقدر مى باشند، خداوند آنها را انصار خدا و رسول خدا قرار داد و هجرت پيامبر را به سوى انصار مقرر فرمود و تعدادى از زنان پيامبر و بسيارى از اصحاب فرستاده ى خدا از ميان انصار هستند .
پيشنهاد آن است كه اميران از مهاجران و وزيران از انصار باشند و قرار مى گذاريم كه:
هرگز بدون صواب ديد انصار كارى صورت نگيرد و بدون رضاى آنان حكمى صادر نشود. حباب بن المنذر بن الجموح الانصارى، كه از دوستان و معتمدان سعد بن عباده بوده با حرارت به گفتن سخن پرداخت و تاكيد كرد كه اگر انصار مى خواهد رنجور و مستمند باشد، به اين تعارفها مغرور شود و به اين گفتارها اكتفا كند و به آنها مباهات نمايد. اما اين مهاجران مى خواهند، انصار را از حق خود بازدارند و خود را بر جامعه ى مسلمين حاكم نمايند و به اقتداى خويش درآورند. اين مهاجران نتوانستند خداى را آشكارا عبادت كنند مگر در سرزمين ما و نماز به جماعت نگذاشتند مگر در مسجدهاى ما. عرب مطيع و منقاد نشد مگر اين كه شمشيرهاى انصار از نيام بيرون كشيده شد و برقهاى آنها چشمها را خيره كرد. فضيلت انصار در دين و سهم آنها در پيشبرد اسلام از همه بيشتر و برتر است.
من، براى خلافت و صدارت كسى را سزاوارتر از انصار نمى دانم، عزت و شوكت، قوت و قدرت در دست انصار است. اگر اميرى ما بر مهاجرين ناخوش است پيشنهاد مى كنم :
يك نفر امير از ميان انصار انتخاب شود و يك نفر امير از ميان مهاجرين برگزيده گردد [ به نظر مى رسد كه اين پيشنهاد تقسيم كشور اسلامى به دو اميرنشين در دو مركز، مكه و مدينه بوده نه دو امير در يك مركز فرمانروايى. ]
''منا امير و منكم امير''
سعد بن عباده، از بستر بيمارى صدا برآورد كه من با اين پيشنهاد موافق نيستم، حكومت بايد مخصوص من باشد و كسى را نبايد در اين كار شريك من قرار داد.
ابوبكر، اين پيرمرد جهان ديده در رد دعاوى سخن گفت و با زيركى خاص، نخست رقابتهاى عميق و ريشه دار دو قبيله اوس و خزرج و جنگهاى آنها را بيان داشت و از كينه هايى كه در سينه ى مردان اين دو قبيله بود پرده برداشت و اضافه كرد كه اگر خلافت به دست خزرجيان سپرده شود، قبيله اوس راضى نخواهد بود و اگر قبيله اوس پيشى گيرد، سران قبيله خزرج روگردان خواهند شد و اين كار جز جنگ ميان اين دو قبيله حاصلى ندارد.
ابوبكر همين كه يگانگى انصار را در هم ريخت مساله نسب را براى احراز مقام خلافت مطرح كرد و به استناد حديثى كه از پيامبر شنيده بود و ديگران هم به ياد داشتند گفت كه خلافت حق قريش است و براى انصار شايسته آن باشد كه وزارت را قبول نمايند.
''نحن الامراء و انتم الوزراء''
اسيد بن حضير و بشيربن سعد كه در باطن موافق با ابوبكر بودند و شايد عايشه در خصوص خلافت پدر خود با آن دو صحبت كرده باشد و آنها هم قولهايى داده بودند در مقام اعتراض به پيشنهاد انصار برآمدند و گفتند كه خردمندانه نيست كه در يك كشور دو امير فرمان دهد.
عمر بن خطاب گفت، هرگز در يك غلاف دو شمشير راست نيايد، به خدا سوگند ياد مى كنم كه گروه عرب [ در مكالمات امروزى مردم عراق و مصر لفظ ''عرب'' به معنى بدوى است ولى در عربى فصيح كلمه عربى شامل كليه اعراب است در اينجا لفظ عرب، مختص قريش است. ] هرگز راضى نشوند كه شما امير باشيد.
پيامبر از قبيله غير شماست، و عرب فقط به امارت كسانى تن مى دهد كه نبوت در خانواده ى ايشان است و اولوالامر از آنها مى باشد و به غير آن رضايت ندهند.
ما از اولياء پيامبريم و از عشيره ى آن حضرت مى باشيم، و پيامبر خود فرموده است كه ائمه از قريش خواهد بود و هم به مهاجرين سفارش فرموده است كه به نيكوكارانتان نيكى كنيم و از بدكاران شما درگذريم و اگر امارت در ميان شما مى بود هرگز اين چنين درباره شما وصيت نمى كرد.
تهديد و هشدارى عمر نتوانست سخن را تمام كند، بلكه بار ديگر حباب بن منذر رو به توده مردم كرد و گفت گروه مهاجرين مى خواهند حق انصار را به خود اختصاص دهند.
انصار نبايد حق خود را از دست بدهند، اگر مهاجرين به فرمان شما تن ندهند، انصار بايد آنها را از سرزمين خويش برانند و ترس نداشته باشند، مردم بر همين دين باقى و ثابت هستند، من خود همچون ستون محكم بر جاى ايستاده ام و براى برقرارى نظم و جلوگيرى از آشفتگى و پراكندگى تدبير مى كنم.
ثابت بن قيس از مردم خواست كه سعد بن عباده را كه بزرگ قبيله خزرج است به اميرى انتخاب كنند و با او بيعت نمايند زيرا، كسى سزاوارتر از او نباشد، مدينه شهر او و خانه هاى ما خانه ى اوست و مهاجرين بويژه عمر بايد بداند كه مهاجرين بر انصار وارد شدند و به درون خانه هاى ما پا گذاشتند. ''به نظر مى رسد ثابت چنين گفت تا از جمع موافقان سعد كنار نرود و بموقع به نفع ابوبكر عمل كند''.
ابوعبيده جراح براى جلوگيرى از گسترش اختلاف به سخن پرداخت و درباره ى انصار گفتارهايى نيكو گفت و آنها را به قبول پيشنهاد و بيعت دعوت كرد و اضافه نمود كه شما اول كس در يارى دين خدا بوديد و اكنون نخستين افرادى نباشيد كه امر خلافت را تغيير داده اند.
بشير بن سعد پدر لقمان بشير كه با سعد بن عباده خصومت داشت گفت: اى گروه انصار بيهوده فتنه نكنيد و به ناحق بنياد منازعه را فراهم نسازيد، چون محمد ''ص'' از قريش است و بستگانش از ديگران به وى نزديكتر و به خلافت سزاوارترند و خلافت ويژه ى آنهاست. با اين گفتار مناظره و مشاجره بين مهاجران و انصار بالا گرفت و بتدريج رو به خشونت رفت و آوازها بلند و گفتارها درشت شد و نزديك بود كه بين طرفين زد و خورد شود، ولى عده اى سعى كردند كه از هيجان بكاهند و آرامش را برقرار كنند.
بايد دانست در اين كه بين انصار مردمى بودند كه از روى خلوص عقيده به اسلام گرويده بودند ترديدى نيست، اما اساس حمايت و مساعدت دو قبيله خزرج و اوس از نبى اكرم، وحدت گرايى تحت نظام الهى و در نتيجه دست كشيدن از فرمانروايى بر مدينه بود، همين كه دولت اسلامى پى ريزى شد و شخص رسول الله كه قانونگذار و مجرى و رئيس اين دولت بود به عالم جاويدان رفت، انصار نمى توانستند در به دست گرفتن دولت بى تفاوت باشند و سوداى رياست را از سر بيرون كنند، بدين جهت بار ديگر به نام اين كه انصار سپاه اسلام و يارى كننده ى پيامبر ''ص'' است سهم خود را از حكومت مطالبه كردند
و چنين گفتند:
ما انصار خدا و لشكر اسلام هستيم و شما اى گروه قريش بر ما تاخته ايد و آهنگ ما كرده ايد، با اين كه شما از قبيله ى پيامبر ما مى باشيد و بايد پشتيبان و ياور ما باشيد مع ذلك آهنگ آن داريد كه ما را از بهره و نصيبى كه حق ماست بركنار كنيد و خلافت را از ما غصب نماييد. آيا اين است پاداش سربازان و ياران فداكار پيامبر اسلام.
در اينجا لازم است توضيح داده شود كه يك وقتى ما مساله را از درون تاريخ پيدا مى كنيم و روى آن قضاوت مى نماييم و يك زمانى مى گوييم كه مطلب بايد اين چنين باشد، يعنى آن طورى كه ما مى خواهيم و در انديشه ى خود ساخته و پرداخته ايم، ولى مى بينيم روابط پديده هاى تاريخى طورى است كه آن مطلب تحقق نيافت.
على ''ع'' مى بايست جانشين پيامبر شود، ولى انصار دنبال رياست خود رفتند و خلافت را حق خود مى دانستند نه حق على و غيره، آنها مى خواستند مهاجرين را از مدينه بيرون كنند و خودشان بر مدينه و بر ساير شهرها حكومت نمايند و براى رياست و حكومت خود پافشارى مى كردند و مى گفتند كه مهاجرين مى خواهند حق ما را غصب كنند.
در اين ميان مهاجرين درصدد برآمدند كه هر چه زودتر زمام امور را به نام يك تن از سه تن هر كس كه باشد ابوبكر، عمر، ابوعبيده در دست بگيرند تا پاى زد و خورد و خونريزى به ميان نيايد و مفسده ى بالاترى كه از هم پاشيده شدن نظام نوپاى اسلام است پيش نيايد، و مى بينيم كه از على بحثى، سخنى نيست.
در نتيجه به سنت گرايى عرب روى آورده شد و مسن ترين فردى را كه تا حدودى شيخ الطائفه هم بود انتخاب كردند و به دنبال ابوبكر افتادند و انصار هم قبول كردند.
اين يك طرف قضيه بود، طرف ديگر مساله تنظيم برنامه هاى سياسى وسيله ى عايشه و شايد ديگر دست اندركاران بوده است كه به خلافت ابوبكر خاتمه يافت. به هر صورت، ابوبكر بار ديگر در ميان مجمع انصار به پا خاست و گفت:
قبايل عرب خلافت را جز از براى قريش نخواهند پذيرفت و گردن ننهند چه ايشان افضل عربند، شهر آنها مكه معظمه است كه بهترين شهرها است و نسب ايشان به ابراهيم خليل پيوند دارد كه شريف ترين نژاد است. من با تمام سوابق خويش در اسلام، و آنچه شما درباره من مى دانيد و سخن گفتيد رضايت دارم كه يكى از اين دو نفر را اختيار كنيد و دست عمر بن خطاب و ابوعبيده جراح را بگرفت و بلند كرد و از مردم خواست كه با
يكى از آن دو بيعت كنند.
معد بن عدى كه در نهانگاه دل از آن خوش بود كه اختلاف بالا بگيرد و شمشيرها از نيام بيرون آيد و خونها ريخته شود بلند شد و گفت:
اى گروه مهاجران، به خداوند سوگند مى خورم و او را گواه مى گيرم كه هيچ كس به نزديك ما از شما گرامى تر و عزيزتر نيست و ما از آن ترس داريم كه در ميان امت رسول خدا كارى صورت گيرد كه دور از عدل و انصاف باشد و آنچه طلب مى كنيد به حق نباشد.
عمر در پاسخ عدى قدم پيش گذاشت و با يك برداشت سياسى از افكار موجود در مجمع، گفت چگونه اين چنين سخن مى گوييد و حال آن كه شما اى گروه انصار در محضر رسول خدا حاضر بوديد و شنيديد كه فرمود امامان بايد از قريش باشند و حكومت بر امت، خاص ايشان است. حال چگونه است از سخن پيامبر بيرون مى رويد و در مقام خصومت و ستيز برمى آييد.
بشيربن سعد كه با سعد بن عباد اختلاف داشت و مايل بود كه موضوع به نفع ابوبكر تمام شود فرياد برآورد و خدا را ياد كرد و گواه گرفت كه اين سخن را از رسول خدا ''ص'' شنيدم كه خلافت ويژه ى خاندان اوست. وى اضافه كرد و گفت: سوگند به خدا كه هرگز براى خود تيره بختى فراهم نمى كنم و با آنها بر سر اين موضوع نزاع نخواهم كرد.
در پى اين گفتار صدايى برخاست و گفت:
''احسنت، احسنت رحمك الله و جزاك عن الاسلام خيرا''
اين صداى ابوبكر بود كه در پى آن از مردم خواست كه با عمر يا ابوعبيده بيعت كنند و از يكى از آن دو متابعت نمايند.
عمر و ابوعبيده هم راى و هم زبان، در يك زمان برخاستند و به ابوبكر گفتند كه به خدا سوگند كه ما در اين كار بر تو سبقت نمى گيريم زيرا تو از همه ى مهاجرين برترى و در عهد رسول خدا خليفتى داشتى و با جماعت نماز گذاشتى و تو شيخ طائفه و پيشواى قبيله هستى. بيعت با تو سزاوارتر است، ولى ابوبكر عمر را بدين كار شايسته تر مى دانست و دست فرانداد، عمر دست وى را بگرفت و به قانون بيعت دست بر دست او زد و سپس ابوعبيده نيز چنين كرد و بيعت نمود [ پيشنهاد ابوبكر مبنى بر اين كه با عمر بيعت شود، نكته اى است كه عمر از آغاز خلافت براى اين كار آماده مى شود. ]
بشيربن سعد انصارى "پسرعموى سعد بن عباده" جلو رفت و گفت خدا را گواه مى گيرم كه من در اين بيعت از همه ى انصار پيشى گرفتم [ برخى نوشتند عباد بن بشير نخستين كسى بود كه با ابوبكر بيعت كرد- حبيب السير ص 446. ]
حباب بن منذر از اقدام بشير برآشفت و با خشم گفت كه اى بشير، بلاهاى دنيا تو را نابود كند كه از روى حسادت با سعد بن عباد به چنين كارى دست زدى.
بين حباب و بشير سخنانى رد و بدل شد و حباب با شمشير برهنه به سوى بشير حمله ور گشت، صداها از هر طرف برخاست و آوازها بلند شد، انصار به ميان افتادند و حباب را در ميان گرفتند و او را از هيجان به در آوردند و آرام كردند.
اسيد بن حضير رييس طائفه اوس از اصحاب خود خواست كه با ابوبكر بيعت كنند، اسيد و اصحاب به سوى ابوبكر رفتند و به ترتيب با او بيعت كردند.
آن گاه مردم از هر طرف روى آوردند تا با ابوبكر بيعت كنند، هجوم مردم و ازدحام براى بيعت كردن به قدرى بود كه بيم آن مى رفت سعد بن عباد كه در بستر خود نشسته بود پايمال شود و هلاك گردد.
سعد فرياد كرد كه اى مردم مرا كشتيد، عمر صدايش را شنيد و گفت او را بكشيد و خدا او را بكشد چه او باعث نزاع و اختلاف شد.
پسر سعد ''قيس بن سعد'' از جاى برخاست و به عمر حمله كرد و ريش او را به دست گرفت و با خشم گفت كه اگر بر اثر سخن بيهوده ى تو يك موى از سر پدرم كم شود آن قدر بر سر تو زخم زنم كه استخوانهايش پيدا شود و چنان كنم كه يك دندان در دهان تو به جاى نماند.
سعدبن عباده عمر را طرف سخن خود قرار داد [ سعد عمر را به نام جده اش كه زنى از اهالى حبشه به نام صهاك بود خطاب كرد. ] و گفت كه اگر بيمار نبودم و مى توانستم از جاى برخيزم در بازار مدينه آوازى از من به گوش تو و ابوبكر مى رسيد كه از هيبت نعره هاى شير فزون تر بود و شما را با دستيارانتان از مدينه بيرون مى انداختم و به سوى جماعتى كه در ميان آنان ذليل و خوار بوديد روانه مى ساختم. سپس از خزرجيان خواست كه وى را به سرايش ببرند و چنين گفت:
''يا آل خزرج، احملونى من مكان الفتنه'' بستگانش او را برداشتند و به خانه اش بردند [ سعد با ابوبكر بيعت نكرد و پيغام داد چندان كه توانم خود به همراه عشيره خويش با شما به جنگ پردازم و تيرها و سرنيزه هاى خود را با خون شما رنگين كنم. ]
ابوبكر روز پس از اجتماع در سقيفه به مسجد درآمد [ ابن هشام ص 432 ج 2. ] و مردمى كه با او بيعت نكرده بودند به دور وى گرد آمدند و با وى بيعت نمودند [ برخى نوشتند كه ابوبكر در همان روز سقيفه به مسجد درآمد- از قول سلمان فارسى روايت شده است كه به على در هنگامى كه سرگرم غسل دادن بدن پاك پيامبر بود خبر دادند كه ابوبكر بر منبر پيامبر نشسته و مردم نه با يك دست بلكه با دو دست با او بيعت مى كنند- اجتهاد در مقابل نص ص 50- اسرار آل محمد سليم بن قيس ص 29. ]
بعد از آن به منبر رفت و در پله اى پايين تر از جايى كه پيامبر مى نشست قرار گرفت و پس از حمد خدا و درود بر پيامبر، روش خود را براى اداره ى امور كشور چنين بيان داشت.
اى مردم، من بر شما ولايت يافتم، اما بهتر و برتر از شما نيستم، خداوند قرآن را فرستاده و شريعت نهاده است و ما را آموزگارى كرد و ما نيز آن را آموختيم، داناتر مردم پرهيزكارتر آنان است، و افراد نادان فاجر خواهند بود.
حق ضعيف را از قوى باز ستانم، و به قوى ميدان ندهم كه به ضعيف ستم روا دارد و حقوق وى را ضايع كند و اين چنين افراد نزد من ناتوان هستند تا حقوق مظلومان را از آنان بازستانم. شريعت پيامبر، قانونى است كه اجراى آن براى من و شما واجب است هرگز بدعت نگذارم و در پى آن هم نخواهم بود. تا هنگامى كه خدا و پيامبرش را اطاعت كنم و در راه خير قدم گذارم از من اطاعت كنيد و پشتيبانى نماييد. آن گاه كه از راه خدا و رسولش منحرف شوم مرا آگاه كنيد و هدايت نماييد تا با خدا و رسولش عصيان نكرده باشم.
اينك برخيزيد، دوگانه به درگاه يگانه به جاى آوريد كه رحمت خدا در اين است.
از منبر فرود آمد و به نماز ايستاد. مردم هم با او به نماز ايستادند و به خليفه اقتداء كردند [ نقل آزاد از جلد هشتم ناسخ التواريخ ص 12 و 15 و 18 و 19 و 20. ]
ابوبكر خليفه مسلمين مى شود.
كسى كه بيست و سه سال، از نخستين سال بعثت تا هنگام مرگ پيامبر ''ص'' همه جا در كنار او بود و يار غار او بود و هنگام هجرت با او بود به جاى پيامبر ايستاد و نماز گزارد و حكومت اسلامى را به دست گرفت.
ولى مطلب تمام نيست !؟ و على ''ع'' در خطبه 3 نهج البلاغه پرده برداشت.