اگر محمد پيامبر نبود باز هم على جانشين او بود - زندگانی سیاسی امام علی (ع) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زندگانی سیاسی امام علی (ع) - نسخه متنی

علی علامه حائری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اگر محمد پيامبر نبود باز هم على جانشين او بود


در گزارش تاريخ ملاحظه مى كنيم على با فضائل و خصائص مخصوص خود كه ميان امور مختلف را الفت داده بود بالاتر و سزاوارتر فردى بوده است كه مى بايست جانشين پيامبر شود. ولى بحث ما اين است كه اگر محمد ''ص'' پيامبر نمى شد على تنها شخصيت والايى بود كه به طور طبيعى جانشين محمد امين مى شد.

حيات على از جايى سرچشمه گرفته كه زندگى پيامبر از آن سيراب شده است، در ميان اين دو، رشته اى از استعدادها و رموز وجود داشت كه در پرتو وحى در محمد مشتعل گرديد و او با وحى درآميخت و با آن سخن گفت و در على آنها به صورت شاهد رسالت ظاهر شد. اينك به راهى گام مى گذاريم كه مراحلى از زندگانى اين دو را كه رازها و نيازهايى در سينه دارند و با خداوند جهان براى پرواز روح و معراج انسان سخن مى گويند تشريح مى نمايد.

به مردم مكه خبر رسيد كه كاروان بازگشته و به دروازه ى شهر نزديك شده است، زنان براى ديدن شوهران، فرزندان و كسان خود خوشحال شدند.

هر كسى براى ديدن عزيزان خود به شكلى به ميان كاروانيان چشم دوخته بود و آنها را به يكديگر نشان مى دادند. مسافران يكى پس از ديگرى پياده مى شدند و به سوى خانه هاى خود مى شتافتند، همسران و بستگانشان شادى كنان از آنها استقبال مى كردند.

آمنه دختر وهب منتظر شد كه شوهرش عبدالله بازگردد، ولى بازنگشت، به انتظار
ماند خبرى نشد، ديگر از مسافران در ميدان و گذرگاههاى شهر كسى ديده نمى شد .

عبدالله نيامد، آمنه دلش پر از بيم و نگرانى شد.
از زناشويى آمنه و عبدالله چيزى نگذشته بود، آمنه پس از ازدواج با عبدالله سه شب در خانه ى پدر خويش با او به سر برد و بعد از آن به خانه ى شوهر رفت. هنوز از عشق و محبت و زندگى زناشويى بهره اى نبرده و چند روزى از اقامت در خانه ى شوهرش نگذشته بود كه عبدالله عازم سفر شد.

اشتياق آمنه براى ديدار شوهرش كه بيش از بيست و پنجسال نداشت، بيشتر از اين نظر بود كه به او بگويد فرزندى در شكم دارد و اميد فراوان آن است كه او پسر باشد و روشنايى كانون زندگانى اين دو جوان گردد. عبدالله بازنگشت، آمنه دانست كه شوهرش بيمار شده و در يثرب نزد جد مادرى خود مانده است. هنوز آمنه در آرزوى زندگى شيرين با عبدالله بود كه به او خبر رسيد عبدالله قبل از آن كه يك بار ديگر آمنه را ببيند و فرصتى داشته باشد كه فرزندش را در آغوش بگيرد، دور از زن و پدر و برادران خويش به جوار حق شتافت و در يثرب، كه بعدا از آنجا فروغ اسلام با نام فرزندش محمد ''ص''، جهان را در اختيار گرفت سر به خاك تيره فروبرد.

آمنه به فرزندى كه در شكم داشت فكر مى كرد و دلخوش بود كه از عبدالله يادگارى در پيش خود دارد. ماه ربيع الاول فرارسيد، نوزادى كه قبل از تولدش، پدرش به جهان باقى شتافته بود چشم به جهان گشود و در بازوان جدش، عبدالمطلب جاى گرفت و محمد ناميده شد.

عرب را عادت بر اين بود كه كودكان خود را براى شير خوردن به باديه مى فرستادند تا زبان آنها به راستى گرايد و فصيح بار آيند، و با زبان عربى خالص و بدون شائبه صحبت كنند. دايگان عرب در مواقع معينى به مكه مى آمدند و به جستجوى كودكان شيرخوار مى پرداختند و سعى مى كردند كه براى بردن اطفال توانگران و شير دادن به آنها با هم رقابت كنند.

بركه، كنيزى كه از عبدالله به جاى مانده و در اختيار آمنه بود، محمد را به آغوش گرفت و او را به مركز دايگان برد تا دايه اى برايش بيابد، او چشم خود را به ميان دايگان انداخت كه هر يك كودكى را به آغوش مى گرفتند، ولى كسى را نديد كه به سوى او و كودك شيرخوارى كه در اختيار دارد بيايد. مثل اين كه همه دايگان مى دانستند كه اين كودك يتيم
و فقير است و زندگى او به وسيله ى جدش اداره مى شود كه خود فرزندانى بسيار و هزينه ى فراوانى براى خوراك و پوشاك آنها بر دوش دارد.

بركه متاثر و اندوهگين بود چون مى دانست يتيمى و فقيرى كودك باعث شده است كه زنان شيرده به سوى محمد نيايند. بركه، خسته و ناراحت بود، و مى دانست اگر دايه اى براى محمد پيدا نشود دلشكستگى و اندوه آمنه بيشتر خواهد شد. از اينرو، مى خواست به هر ترتيب كه شده دايه اى براى محمد يتيم پيدا كند تا اندكى شادى، در قلب مهربان آمنه ايجاد نمايد.

در همين انديشه و نگرانى بود كه ناگهان زنى از زنان شيرده بنى سعد كه خانه اش در حوالى طائف و نامش حليمه بود به سوى بركه آمد و بازوان خود را گشود و كودك را در آغوش خود گرفت. بركه با شادى به سوى آمنه روان شد تا اطلاع دهد كه بالاخره براى كودك يتيم آمنه دايه اى پيدا شد.

محمد سال دوم شيرخوارگى را در دامن حليمه تمام كرد و از شير گرفته شد ولى تا سه سالگى نزد دايه خود ماند و در اواخر اين سال بود كه به آغوش مادر بازگشت. [ بنابر نوشته ى مسعودى، محمد را به سال پنجم و به قولى در آغاز سال ششم به نزد مادرش آوردند- مروج الذهب ص 630 ج 1. ]

محمد به شش سالگى رسيد، آمنه عازم يثرب شد تا محمد و خودش بر مزار عبدالله بنشينند و به راز دل پردازند. آمنه با خود گفت:

- اگر محمد پدر خود را نديد اكنون قبر پدر را ببيند و از بالاى قبر با روح پدر گفتگو كند. آمنه پس از ديدار با بستگان مادرى عبدالله، عازم مكه شد ولى در ابواء ميان مكه و مدينه درگذشت و به خاك سپرده شد.

يتيمى محمد با از دست دادن مادر كامل شد. اينك اين طفل نه پدر دارد و نه مادر و خوب مى فهميد كه با سرنوشت عجيبى روبرو مى باشد.

محمد دو سال تحت سرپرستى عبدالمطلب قرار داشت و از عطوفت جدش برخوردار بود ، در اين موقع كه محمد به هشت سالگى رسيد جدش به سراى باقى شتافت و با فوت او درد يتيمى محمد تجديد و زيادتر گرديد.

ابوطالب كه با عبدالله از يك پدر و مادر بودند سرپرستى برادرزاده را عهده دار شد، ابوطالب مردى بى چيز بود و نان خور زياد داشت، محمد در خانه ى ابوطالب با فقرى كه
انسان را با قناعت و رضامندى دمساز مى كند آشنا شد.

ابوطالب مردى مهربان و با عاطفه بود و محمد را در دل خود مانند فرزندان خويش جاى داد و دوست مى داشت. در خانه ى ابوطالب، محمد براى تحصيل قسمتى از هزينه ى زندگانى خود به كار پرداخت و كار شبانى را پيشه ساخت و با گوسفندان بر فراز كوهها مى رفت و با آنها به دره ها و دشتها فرود مى آمد و درنگ مى كرد تا گوسفندان چرا كنند، در عين حال او در سكوت صحرا به خود مى انديشيد شايد به آسمان و زمين و آفريدگار آنها فكر مى كرد.

محمد در آستانه ى جوانى [ در سن سيزده سالگى- مروج الذهب ص 630 ج 1. ] به همراه ابوطالب به شام سفر كرد، در شام چيزهايى را مشاهده كرد كه مانند آنها را در سراسر عربستان نديده بود:

نهرهاى آب، سبزه ها، كاخ ها، زندگى وسيع و مرفه مردمى كه از خوشى و نعمت بهره بيشترى داشتند.
اينها و موضوعات ديگر از جمله امتيازات طبقاتى، دقت محمد را به خود جلب كرد. محمد با ابوطالب به مكه مراجعت كرد، اما ديرى نگذشت كه بنا به توصيه ى عمش قبول كرد كه به وكالت از طرف خديجه دختر خويلد كالا به شام ببرد و براى او كالا خريد و فروش كند. در اين سفر تجارتى، ميسره غلام خديجه همراه محمد بود، ميسره در اين سفر از محمد لطف و مهر و عطوفتى بى اندازه ديد و از او سخنان نغز و شيرين و متين شنيد و در برابر خود انسانى ديد خوش رفتار و ملايم، خوشخو و خوش معاشرت و در داد و ستد باانصاف، تا جايى كه در هر قدم مواجه با توفيق و در هر معامله با سود روبرو بود.

ميسره همين كه به مكه بازگشت، نزد خديجه رفت و آنچه از محمد ديده بود براى او گفت و سخنانى توام با حرارت و محبتى كه از محمد به دل داشت، همه اخلاق و رفتار و عادات محمد را ستود تا جايى كه خديجه فهميد مى تواند سرنوشت خود را با سرنوشت اين جوان 25 ساله مرتبط كند.

محمد با خديجه ازدواج كرد. اين ازدواج پر از خوشى و سعادت بود. محمد پس از ازدواج با خديجه، خانه ابوطالب را ترك كرد اما همواره به او رسيدگى مى كرد و در اين انديشه بود كه زحمات ابوطالب را كه به طور عميق بدان ارج مى گذاشت جبران كند.
روزى نبود كه محمد، ابوطالب، و فاطمه بنت اسد كه همچون مادرى دلسوز و پرمهر و محبت براى وى بود به ياد نداشته باشد و در پى آن نباشد كه به آنها رسيدگى نمايد.

ابوطالب در زير بار سنگين زندگى خميده شده بود، محمد ديد كه روزگار بر عمش سخت شده است، از اين جهت بى اندازه متاثر گرديد و به عم ديگرش عباس پيشنهاد كرد كه بايد بار ابوطالب را به ترتيبى سبك كنند. عباس اين نظر را پذيرفت، و به اتفاق محمد به ملاقات برادر رفت.

ابوطالب گفت عقيل و طالب را براى من بگذاريد و هر كدام از پسران ديگرم را مى خواهيد ببريد.
محمد كودكى را كه كمى بيش از 5 سال داشت و نامش على بود در اختيار گرفت و عباس فرزند ديگر ابوطالب را كه نام او جعفر بود انتخاب كرد. آيا تاريخ تكرار مى شود و سرنوشت ها به يكديگر مرتبط است؟

محمد يتيم در هشت سالگى تحت سرپرستى ابوطالب قرار مى گيرد و پس از چندى نه چندان دور، على با سن كمى بيشتر از 5 سال با داشتن پدر و مادر، در خانه ى خديجه سرمايه دار بزرگ مكه كه به همسرى محمدامين درآمده است، همچون فرزندى در قلب محمد جاى مى گيرد. آن كه ديروز تحت سرپرستى ابوطالب بود امروز خود سرپرست فرزند ابوطالب است.

على در خانه ى محمد است با بازيهاى كودكانه و با سخنهاى شيرين خود كه مقتضاى سن پنجسالگى است كانون زندگى محمد را گرم مى كند و سرشار از شادى مى نمايد.

على روى زانوى محمد مى نشيند و محمد او را به گرمى در آغوش مى گيرد و به خود مى فشارد آنچنانكه ضربان قلب على با ضربان قلب پيامبر هم صدا مى شود.

اين كارى است كه دنياى كودكى على را لذت بخش كرده است، على با محمد مانوس است و بيشتر اوقات در كنار اوست.

پيامبر براى جبران محبتهاى پدر و مادر على و علاقه اى كه خود نسبت به على دارد در تربيت او تا جايى پيش مى رود كه على جايگاه راز خدا و پناهگاه دين خدا مى گردد.

على ديگر در خانه ابوطالب نيست. فاطمه، آرى فاطمه بنت اسد مادر على مى بيند كه ديگر فرزند كوچك و شيرين زبانش در كنارش نيست، او چه مى انديشد.

آيا جز اين فكر مى كند كه دو فرزندش يكى در پختگى جوانى و ديگرى در ميان سال
كودكى كه نياز فراوان به محبت و پرستارى و مراقبت دارد در كنار يكديگر قرار نگرفتند.

بى ترديد چنين است زيرا:

فاطمه بنت اسد مادر على سعى كرده است كه براى محمد يتيم همچون آمنه باشد از اين رو وى را بسيار دوست مى داشت.

او زنى فاضله، متقيه، موحده بود، و پيامبر هر روز به او سلام مى كرد و احترام مادرى نسبت به وى به جاى مى آورد، تا جايى كه پس از فوتش پيراهن خود را كفن او نمود.

پيامبر از خاطرات كودكى خود براى على سخن گفت، پيامبر فرمود، يا على، مادرت فاطمه فرزندان خود را گرسنه مى گذاشت اما مرا ''محمد'' كسى كه پدر و مادرش را از دست داده بود و نياز فراوان به مهر و محبت مادرى داشت غذا مى داد و سير مى كرد، او فرزندان خود را به حال خود مى گذاشت و سر مرا شانه مى زد و به موهايم روغن مى ماليد و بسيار مرا پذيرايى مى كرد و محبت فراوان مى نمود.

چون ابوطالب در سن 78 سالگى از دنيا برفت پيامبر به على فرمود، جنازه ى پدر خود را غسل بدهد و حنوط كند و كفن نمايد.

پيامبر بر جنازه ى ابوطالب اشك مى ريخت و با چشمانى گريان فرمود چگونه مى توانم تو را فراموش كنم در حالى كه تو مرا در كودكى تربيت نمودى و در جوانى كفالت كردى و در بزرگى يارى نمودى. خدا تو را جزاى خير دهد كه به من به منزله چشم در حدقه و روح در جسم تو بودم [ نقل با قلم آزاد از محمد رسول اكرم ص 44 الى 63 و پيامى بزرگ از بزرگ پيامبران ص 157 و 158. ]

پيامبر نسبت به ابوطالب و فاطمه بنت اسد احساس خاصى داشت، احساس فرزندى، شايد چنين بوده است كه محمد و على دو برادر گرديدند.

به هر حال على در دامن رسول خدا ''ص'' نشو و نما كرد و در تمام موارد با پيامبر بود تا هنگامى كه محمد ''ص'' به رسالت مبعوث شد.

على بدو ايمان آورد و نبوتش را تصديق كرد و پيروى از رسول خدا را بر خود واجب شمرد. ابن اسحق روايت مى كند كه هنگام نماز، رسول خدا به سوى دره هاى شهر مكه مى رفت و على نيز به همراه او مى رفت و با پيامبر به نماز مى ايستاد تا تجلى ليس كمثله شى ء را بر پيامبر در نهايت پنهانى ذاتش در شدت ظهور حس كند.

مسلمانان به مدينه مهاجرت مى كردند پيامبر و على و ابوبكر و چند نفر ديگر در مكه
بودند، مشركين تصميم گرفتند به خانه ى پيامبر حمله كنند و به انديشه خود نور خدا را در بستر خواب خاموش نمايند. على در جاى رسول خدا قرار مى گيرد و برد پيامبر را بر روى خود مى كشد و براى نخستين بار جسم و جانش را جاى پيامبر مى گذارد.

چون صبح شد مشركين دانستند كه على در بستر محمد آرميده بود، نه محمد.
على در جنگها فداكارى كرد. در جنگ احد با برداشتن 80 زخم محمد را رها نكرد و مراحل عالى فداكارى و اعتقاد و خلوص درونى خود را نسبت به پيامبر نشان داد. على تمام ذرات وجودش آكنده از عشق و فداكارى نسبت به رسول خدا و اسلام بود كسى چه مى داند كه آيا پيامبر نام فاطمه را براى قدردانى از زحمات فاطمه بنت اسد و زنده نگاهداشتن نام كسى كه دست نوازش به سرش مى كشيد بر روى آخرين فرزند محبوب خود گذاشت يا اين كه خواست نشانه اى بر روى دختر خود بگذارد تا همسرى والا براى على شود.
آيا پيمان همسرى على و فاطمه جنبه ى كيفيت روحى و احساسى براى پاداش خدمات على بود.

نه، هرگز- زيرا:

اگر پيامبر دختر خود فاطمه را كه از بطن خديجه، از بطن همسرى برتر و والاتر و مقدس تر از همه ى همسرهاى خويش بود به پيمان زناشويى على بن ابيطالب در نمى آورد باز مقام على نزد پيامبر همچون نورى در دل ظلمت شب بود و ترديد نداريم كه پيامبر بعد از خود رشته ى كارها را به دست على مى داد.

در آن روز كه عظمت و قدرتى از مسلمانان ديده نمى شد، على پرچم اسلام را بر دوش گرفت و پيش رفت تا روزگار اسلام به عظمت و بلندى رسيد كه در سقيفه براى به دست گرفتن رشته ى كار حكومت، مهاجرين و انصار تلاش مى كردند تا بر يكديگر سبقت گيرند. اما آنچه از درون تاريخ بيرون كشيده مى شود آن است كه:

اگر محمدامين، به رسالت برانگيخته نمى شد، سزاوارتر و والاتر از على كسى نبود كه بر اساس تمايلات و علائق فطرى و طبيعى، وصى و جانشين او شود.

با فروغ تابناك رسالت كه على ناظر آيات و نشانه هاى الهى بود با هر منطق و ميزانى مساله را بررسى كنيم مى بينيم كه رابطه و پيوند محمد ''ص'' با على ''ع'' از يك ميل و كشش و جاذبه اى برخوردار است كه كمال مطلوب آن اين است كه على برنامه ى پيامبر را
دنبال كند.

چون خود مى گويد:

ينحدر عنى السيل، و لا يرقى الى الطير [ نهج البلاغه- خطبه 3. ]

علوم و معارف از سرچشمه فيض على مانند سيل سرازير است و هيچ پرواز كننده اى از فضاى علم و دانش از على پيشى نمى گيرد.

/ 63