عباس بن عبدالمطلب و مساله خلافت
عباس كه كوچكترين فرزند عبدالمطلب بود پس از درگذشت پدر خود، منصب سرپرستى چاه زمزم و سقايت حجاج مكه را عهده دار شد و تا ظهور اسلام آن را در دست داشت و پيامبر اكرم، پس از اسلام آوردن عباس، او را بدان منصب مستقر فرمود. بدين جهت مورد احترام بود و اگر وى متاخر در اسلام نبود شايد خويشتن را براى جانشينى فرزند برادر خود نامزد مى كرد.
اسير جنگ بدر در درياى انديشه
عباس بن عبدالمطلب برعكس اكثر هاشميان كه فقير بودند، مردى ثروتمند و بازرگان بود و در كاروانهاى مكيان شركت مى جست و پول نقره وام مى داد و بهره مى گرفت، باغ ميوه و تاكستان هايى در طائف داشت، حق فروش آب چاه زمزم به زائران مكه از آن وى بود، عباس قبل از جنگ بدر اسلام نياورد ولى مى كوشيد مناسبات حسنه اى با طرفداران و مخالفان اسلام داشته باشد [ دربيابان عقبه ''در گذرگاه كوهستانى عقبه'' بين محمد ''ص'' و اصحاب او از يك طرف و اوسيان و خزرجيان كه از مدينه آمده بودند از طرف ديگر ملاقاتى دست داد و پيمانى بسته شد اين مذاكرات و ملاقات به وساطت عم پيامبر، عباس بن عبدالمطلب صورت گرفت- اسلام در ايران ص 29. ]
در هنگامه ى پيروزى قواى اسلام در جنگ بدر ''رمضان سال دوم هجرت'' رسول خدا
''ص'' به اصحاب خود فرمود:
گروهى از بنى هاشم از روى ناچارى و اكراه به همراه قريش آمدند و با شما نبرد كردند از جمله ى آنها عباس بن عبدالمطلب است، وى را نكشيد زيرا او به اين جنگ از اول رضايت نداشته است.
ابوحذيفه [ ابوحذيفه بن عقبه بن ربيعه بن عبد شمس در جنگ بدر ملتزم ركاب پيامبر بود. ] يكى از مسلمانان تحت تاثير احساسات قومى قرار گرفته و اعتراض برآورد كه ما پدران و فرزندان و برادران و بستگان خود را از دم تيغ گذرانديم چرا از كشتن عباس باز بمانيم. اگر عباس در برابر چشم من قرار گيرد با اين شمشير او را پاره پاره خواهم كرد.
در جنگ بدر 70 تن از مشركان اسير شدند كه يكى از آنها، عباس عموى پيامبر بود و عمر بن خطاب متصدى بند كردن عباس گرديد.
مورخين نوشتند كه عمر از پيامبر اجازه خواست كه اسيران جنگ بدر كشته شوند و هر يك از مسلمانان نزديكان خود را بكشند. على، عقيل و حمزه، عباس را به قتل برساند چون اينان پيامبر را تكذيب كردند و او را از شهر مكه بيرون نمودند [ عباس و عقيل پيامبر را تكذيب نكردند و در كار اخراج پيامبر دخالت نداشتند بلكه در محاصره شعب ابوطالب در كنار پيامبر بودند- برخى مورخين نوشتند كه عباس قبل از جنگ بدر و از مدتها پيش اسلام آورده بود ولى مسلمانى خود را مكتوم مى داشت- اجتهاد در مقابل نص ص 306 اما برخى نوشتند پيامبر از گفتار ابوحذيفه افسرده شد و به عمربن خطاب گفت كه آيا رواست كه روى عموى رسول خدا شمشير كشيده شود، عمر اجازه خواست ابوحذيفه را كه با گفتن اين حرف منافق شده گردن بزند، چنين به نظر مى رسد كه پيشنهاد كشتن عباس و عقيل به وسيله عمر قابل بررسى بيشتر باشد به صفحه 2:29 سيره النبويه ابن هشام مراجعه شود. ] اما پيامبر راضى نشد و خواست كه خداوند اسيران را موفق بدارد تا به دين اسلام درآيند. از اين رو در مقابل عفو، فديه اى براى آنها قرار داد، تا آنها را از مقاومت باز دارد و خود بر آنها نيرو بگيرد.
ابوحذيفه همين كه دانست سخنان او پيامبر را خوش نيامده است، شرمسار شد و با خود عهد كرد كه براى كفاره ى آن انديشه و سخن نابجا، در جنگ با دشمنان دين به درجه شهادت برسد، او چندان كوشيد تا بالاخره به عهد خود وفا كرد
به هر حال، عباس در جنگ بدر اسير شد و آشكارا اسلام آورد، گرچه در اين مورد
گفتار تاريخ متفاوت است [ برخى نوشتند كه عباس در مكه به پيامبر ايمان آورد ولى اسلام خود را از مردم پنهان مى داشت و در روز فتح خيبر سال هفتم هجرت ايمان خود را ظاهر ساخت- شب هاى پيشاور ص 794. ]
اما نكته اينجاست:
او كه به روى مهاجرين و انصار شمشير كشيده بود و اگر رحمت رسول الله ''ص'' نبود مانند ديگر بزرگان و اشراف قريش كشته مى شد چگونه مى توانست در به دست گرفتن حكومت اسلام خود را با پيشگامان مهاجرين و انصار برابر بداند. وى خوب مى دانست كه مردى محافظه كار است و از قبول هر تعهدى معذور مى باشد از اين رو از قبول وصيت پيامبر در انجام وعده و پرداخت ديون خوددارى كرد و به پيامبر گفت كه عمويت پيرمردى سالخورده و بس عيالمند است و تو در سخاوت و كرم از نسيم هوا هم پيشى گرفتى، چگونه من مى توانم از عهده كارهايت برآيم.
عباس با داستانهاى گذشته خود، با خويشتن به گفتگو نشست و با انديشه ى خود خلوت كرد:
با پيدايش محمد ''ص'' قرآن كتابى كه رازها و رمزها فراوان دارد فروغى ابدى بر جاى گذاشت، اى كاش در روزهاى نخست دعوت پيامبر را كه مى گفت ستايش، ويژه ى خداوند يكتا و بى همتا است به جان مى خريدم.
چه مى شد آن شب كه 73 نفر مرد و دو نفر زن از گروه خزرج و اوس به عقبه آمده بودند و من در كار محمد ''ص'' با آنها سخن مى گفتم، اسلام را پذيرفته بودم.
چه اشتباه بزرگى كه وصيت پيامبر را نپذيرفتم و او آنچه بايد به من مى گفت با على به تنهايى در ميان گذاشت.
اما اكنون، ابوبكر و عمر و بسيارى از مهاجرين و انصار در گزينش دين اسلام كه به فرمان خدا بر محمد ''ص'' آخرين فرستاده ى او فرود آمد بر من پيشى دارند، چگونه مى توانم با آنها رويارويى كنم.
اينك كه چشم هاى ما باز شد و افق روشن اسلام را مى نگريم و تا دنيا صورت هستى دارد محمد ''ص'' و آيينش باقى خواهد ماند، فرزندان من بايد بدانند كه خلافت مخصوص بنى هاشم است. اگر اكنون مرا توان نيست كه بر آن دست يابم، آنها نبايد از اين انديشه دور باشند.
اما امروز،
مى دانم كه على فرزند ابوطالب كه در دامان پيامبر پرورش يافته و تربيت شده است و پس از خديجه همسر عزيز و محبوب رسول خدا، نخستين كسى بوده كه اسلام آورده و به همراه رسول الله براى نماز به دره هاى مكه مى رفته بدين مقام سزاوارتر از ديگران است.
آرى، وصى و داماد و پسر عم رسول خدا، كسى كه پيامبر با او پيمان برادرى بسته و در غديرخم سفارش كرده است كه او را همه دوست بدارند و دوستى اش را به دل داشته باشند، بايد جانشين رسول خدا شود.
در بنى هاشم كسى مقدم بر او نيست و كسى را شايسته ى آن نيست كه بر او مقدم شود.
آن گاه به پسر برادر خود رو كرد و گفت اى فرزند ابيطالب، من در بنى هاشم از تو سزاوارترم، براى خلافت كسى را سراغ ندارم. به خلافت تو راى مى دهم و با تو بيعت مى كنم، چون رضاى خدا و رسولش در اين است. پس دستت را دراز كن تا با تو بيعت كنم. [ نوشتند على ''ع'' از ترس بروز فتنه قبول نكرد و عباس بعد از سالها اين موضوع را به اميرالمومنين يادآورى كرد- على و فرزندانش ص 23. ]
با همه اين اعترافها، عباس به سقيفه نرفت و بدان مجمع كس نفرستاد تا حقوق بنى هاشم و على را بازگو كند و از آن دفاع نمايد.
از طرفى سختگيرى هاى على ''ع'' در اجراى احكام اسلام، مردم را به اين انديشه انداخت كه اگر وى روى كار بيايد در به كار بستن فرامين الهى مسامحه و گذشت ندارد و سختكوش است.
برنامه ى على ''ع'' تساوى حقوق ميان تمام مسلمانان و لغو هرگونه امتياز طبقاتى است.
پس نبايد چنين حكومتى را قبول كرد، چون تحمل آن دشوار خواهد بود. از اين رو مردم به على روى نياوردند و او را تنها گذاشتند.
طلحه و زبير، كه در كنار على ''ع'' قرار گرفتند و به خانه فاطمه فرزند پيامبر رفتند نه از براى اين بود كه مى خواستند به خلافت على تن دهند و از حق على دفاع كنند، چون اگر چنين بود، مى توانستند به سقيفه بروند و با آنهايى كه با قامت خميده و افراشته سفارش رسول خدا را فراموش كردند به سخن بنشينند تا غفلت نورزند و فتنه برپا نكنند.
آنها به سقيفه نرفتند و چنين نكردند بلكه به خانه فاطمه ''س'' رفتند چون مى خواستند پايگاه مقاومتى بيابند.
چنانكه پس از قتل عثمان خواهيم ديد كه قاتل و خواستار خون مقتول، با يكديگر ائتلاف كردند و متحد شدند و راه باطل را انتخاب نمودند و به دنبال عايشه به راه افتادند و به روى على مرتضى ''ع'' شمشير كشيدند.