على و خلافت انتصابى
آشوبها و آشفتگى هايى كه بعد از رحلت پيامبر در حكومت نوپاى اسلامى به وجود آمده بود، موجب شد كه اسلام دچار تب شديد گردد تا جايى كه از گوشه و كنار كشور اسلامى به ابوبكر گزارش شد كه مردم از اسلام كناره گرفتند و دور پيامبران دروغى گرد آمدند و به دينهاى جديد روى آوردند.
ابوبكر به دفع و منع مرتدان عزم جزم نمود، ولى برخى از صحابه پيشنهاد كردند مادام كه پايه هاى حكومت به درستى استوار نشده بهتر است كه با مخالفان به ملاطفت رفتار شود.
ابوبكر نپذيرفت و معتقد بود كه نبايد به بدانديشان فرصت داد و بايد قاطعانه از اسلام دفاع كرد و با مشركان به جنگ پرداخت. بدين اعتقاد بود كه نيروى اسلام را براى برقرارى نظام اسلامى به جنگهايى روانه ساخت و مدعيان پيامبرى را از ميان برداشت و قبايل و عشاير و مردم سرزمين هايى را كه از اسلام روگردان شده بودند بار ديگر به اسلام بازگرداند و به اجراى قوانين اسلام همت گماشت.
دو سال و اندى [ دو سال و سه ماه و ده روز يا به روايتى دو سال و چهار ماه و چهار روز. ] از خلافت ابوبكر گذشته بود كه ابوبكر بيمار شد و بيماريش روز به روز سخت تر گرديد، وى در بستر بيمارى به اين انديشه افتاد و با آن در نبرد شد كه اگر بدون تعيين جانشين به سوى آن جهان بشتابد، نظام كشور اسلامى از هم گسيخته
مى گردد و نيروهايى كه در ميدانهاى نبرد به سر مى برند دچار سستى مى شوند و ميان مسلمانان بر سر جانشينى اختلاف خواهد شد و كينه جويى ها پديدار مى شود و نظمى كه با زحمات و دشواريها به وجود آمده است از بين مى رود.
او على و عمر را براى خلافت بعد از خود در نظر گرفت، گزارش تاريخ حاكى از آن است كه ابوبكر معتقد بود كه على ثبات و استقامت بى نظير دارد و اگر در راه وى مانعى پيش بيايد بدان اهميت نمى دهد ولى عمر چنين نيست، از اين رو درباره ى عمر با عبدالرحمن بن عوف به گفتگو نشست و به ابن عوف گفت ''چه دوست مى داشتم كه درباره ى خلافت از رسول خدا مى پرسيدم تا اختلاف و مخالفتى پيش نيايد [ امام على بن ابيطالب ص 363 ج 1- ابوبكر در شوراى سقيفه از مردم خواست كه عمر يا ابوعبيده را براى خلافت انتخاب نمايند. اينك چگونه ممكن است كه برخلاف نظر قبلى خود عمل كند به نظر مى رسد ابوبكر در انديشه ى على از اين جهت بود كه او و بنى هاشم چگونه با خلافت عمر مخالفت و برخورد خواهند كرد''. ]
سپس با عثمان بن عفان، اسيد بن حضير، سعيد بن زيد و گروهى از مهاجران و انصار درباره ى عمر مشورت كرد و نظرخواهى نمود، آنها از عمر تمجيد كردند و گفتند كه او مردى است بهتر از آنچه در او مى انديشى، ولى در او خشونت بسيار است اما باطنش از ظاهرش نيكوتر و در ميان ما بى مانند است. ابوبكر وقتى در انتخاب عمر مصمم شد عثمان را بخواند و بدو گفت كه نامه اى بنويسد كه بعد از وى خلافت با عمر باشد.
برخى نوشتند كه ابوبكر را توان آن نبود كه بتواند در بستر بيمارى تمام مطالب را ديكته نمايد و عثمان آن را بنويسد، بلكه قسمتى از نامه به وسيله ى عثمان انشاء شده است در حالتى كه ابوبكر در بيهوشى به سر مى برد و پس از آن كه ابوبكر به هوش آمد آن را برايش قرائت كرد و او قبول كرد و امضاء نمود.
اين مطلب از آن جهت در پاره اى نوشته ها بدان تكيه مى شود كه مى خواهند ثابت كنند كه مطالب وصيت نامه از ابوبكر نيست و فاقد ارزش است، حال آن كه اين نظر چندان قابل توجه نمى باشد زيرا آنچه عثمان نوشت، ابوبكر آن را تاييد و تصديق و مهر كرد و دستور داد براى مردم قرائت كنند و مورخين نوشتند كه ابوبكر مردم مدينه را به در خانه خود فراخواند و به غلام خود دستور داد كه نامه را براى مردم بخواند و آنها را از نظر ابوبكر مطلع سازد. برخى نوشتند ابوبكر در حالتى كه بيمارى او را از پاى درآورده بود، همسرش اسماء او را به زحمت از بستر بيمارى بلند كرد تا بر مردمى كه ميان
خانه اش جمع شده بودند مشرف شود، وى در چنين شرايطى به مردم گفت:
''اى مردم... آيا هر كس را به خلافت گزينم تن مى دهيد؟ به خدا سوگند من در اين كار بررسى كردم كسى از خويشاوندان خود را براى اين كار انتخاب نكردم بلكه من عمر بن خطاب را خليفه خود ساختم به فرمانش گوش دهيد و از او اطاعت كنيد [ امام على بن ابيطالب ص 360 ج 1. ]
مضمون وصيت نامه ابوبكر كه به خط عثمان مى باشد و عمر را به جاى خود تعيين كرد اين است:
به نام خداوند بخشنده مهربان- اين نامه اى است كه ابوبكر خليفه ى پيامبر به هنگام مرگ موقعى كه كافر ايمان مى آورد و فاجر ميل بقا دارد به جاى نهاد. من عمر بن خطاب را امير شما كردم. اگر نيكى كرد و به راه عدالت رفت اين چيزى است كه من از او مى دانم و نظرى است كه درباره ى او دارم و اگر ستم كرد و حق را تغيير داد من غيب نمى دانم، من نيت خوب داشته ام و رفتار هر كس مربوط به اوست و آنها كه ستم مى كنند خواهند دانست كه سرانجامشان چيست [ تاريخ سياسى اسلام ص 242 ج 1. ]
طلحه بن عبيدالله بر اين وصيت نامه اعتراض داشت و براى بيان اعتراض خود وارد خانه ى خليفه شد، جمعى گرد خليفه نشسته بودند.
طلحه به ابوبكر گفت كه ''تو با اين وصيت فردا جواب خدا را چه خواهى داد كه مردى سخت دل و خشن را بر ما زمامدار كردى... كسى كه جانها از وى مى رمد و قلبها از ديدنش به طپش مى افتد. آيا عمر از بهتر مردمى است كه او را انتخاب كردى''
ابوبكر در خشم شد و به طلحه گفت اگر اين كار را به تو واگذار مى كردم، خود را بيش از آنچه هستى بالا مى بردى و به جايى مى رساندى كه فقط خدا مى بايست تو را پايين آورد.
سپس به عبدالرحمن بن عوف رو كرد و گفت:
''من بهترين كسان را بر طبق تشخيص خود به فرماندارى شما گماشتم و از اين كار مى بينم كه هر يك از شما در خود احساس ناآرامى مى كنيد و علت آن اين است كه هر يك از شما آرزوى خلافت داريد. چون مى نگريد كه دنيا به سوى شما روى آورده است، آرى- به خدا شما پس از اين پرده هاى حرير خواهيد آويخت و بر تختخواب هاى ديباج
خواهيد خفت و از خفتن روى پشمهاى نرم چنان ناراحت خواهيد شد كه همچون بر روى خارهاى بيابان به سر مى بريد [ امام على بن ابيطالب ص 366 ج 1. ]
به خدا اگر هر يك از شما را بدون حد شرعى گردن بزنند بهتر از آن است كه در ميان لذت دنيا غوطه ور شويد.
ابوبكر در دقايق آخر زندگانى خود به خوبى تشخيص داد كه چگونه دنيا رفقايش را جذب كرده است و آنها هم به سوى لذات آن روى آوردند و خوشى و آسايش را در پيرامون خود فراهم ساختند و بدان سرگرم گرديدند.
حال چرا ابوبكر در وصيت خود از على چشم پوشيد و حق را ناديده گرفت تا جايى كه به عثمان گفته بود كه اگر از عمر چشم مى پوشيدم، هرگز از وصيت درباره ى تو خوددارى نمى كردم، آيا اين سخن وصيتى بود براى عمر كه بعد از خود عثمان را فراموش نكند.
معلوم نيست كه ابوبكر براى عثمان چه امتيازى قائل بود كه وى را بر على مقدم مى داشت آيا جز كينه و حسد قريش چيز ديگرى مى تواند باشد؟
ابوبكر صحابى مسلمان و مهاجر فداكار و باسابقه در اسلام كه خود در پارسايى پرتوان بود تا جايى كه بر طبق وصيت وى، يك شتر و يك غلام و يك قطيفه كه باقى مانده ى بهره ى او از غنايم بود به بيت المال تحويل مى شود. با چنين شرايطى معلوم نيست كه چرا به عمق فلسفى و قرآن شناسى و اسلام فهمى على توجه نمى كند و مرتبه پارسايى او را در نظر نمى گيرد و براى او حقى قائل نمى شود، مگر اين كه باور بداريم كه اينجاست، صداى قريش به گوش مى رسد كه به بنى هاشم مى گويند :
''براى ما ناگوار است كه نبوت و خلافت در يك خانه جمع شود'' بدين جهت است ''تا اين كه ابوبكر راه خود را به انتها رسانيد و حياتش به آخر رسيد پيش از آن كه چشم از اين جهان فروبندد، خلافت را به آغوش فرزند خطاب رها كرد''.
شگفت آن است كه او در زمان زمامداريش از مردم مى خواست كه بيعت را فسخ كنند و او را از خلافت كنار بگذارند، زيرا خود را با وجود على سزاوار خلافت نمى دانست. [ به نظر مى رسد كه ابوبكر براى تحكيم موقعيت خود و انسجام بيشتر طرفداران خويش و برافروختن زيادتر آتش كينه و حسد قريش چنين سخنى را بيان و مطرح كرده و گفته بود بيعت خود را از من فسخ و مرا از خلافت عزل كنيد، از شما بهتر نيستم و حال آن كه على در ميان شماست. ]
اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم ولى چند روز از عمرش باقى نمانده بود كه خلافت را براى عمر وصيت كرد و تدارك ديد. آن دو خلافت را همچون پستان شتر محكم گرفتند و ميان خود به نوبت دوشيدند.
او كسى را بعد خود معين كرد [ به نفس عمل اعراض نشد. ] كه سخنش پرجرات و تلخ بود و مصاحبتش ملال آور.
اميرالمومنين على ''ع'' مى فرمايد در خلافت دومى "عمر" سختى ها را با شكيبايى بر خود هموار ساختم با اين كه او بارها گفته بود:
لو لا على لهلك عمر [ برداشتى از خطبه 3، نهج البلاغه. ]