وصيت عمر در بستر بيمارى
فيروز به قصد از پاى درآوردن عمر جراحات مهلكى بر خليفه وارد ساخت تا جايى كه توانست شش نقطه از بدن عمر را مجروح نمايد كه از همه عميق تر پارگى زير شكم خليفه بود. عمر مردى نيرومند بود و از جراحات وارده بر شانه و بازوان وى مى توان حدس زد كه او در هنگام حمله فيروز از خود دفاع كرد و شايد به وسيله ى تازيانه اى كه هميشه با خود داشت، فيروز را مضروب نموده و به او مهلت نداده بود كه ضربه هاى بيشتر و كارى ترى به نقاط حساس بدن عمر وارد كند. پزشكان جراحات عمر را معاينه كردند و شروع به مداوا نمودند تا جايى كه عمر تا حدودى اميدوار شد كه زخمها بهبود خواهد يافت و سلامتش به وى باز مى گردد، از اين رو گفته بود:
''اگر زنده ماندم يك سال در ميان مردم مى گردم و به كارشان رسيدگى مى كنم زيرا مى دانم كه شكايتها و حاجتهاى آنها به من نمى رسد و استانداران گزارش درستى به من نمى دهند و شاكيان به علت دورى راه نمى توانند بدون واسطه شكايت خودشان را به من تسليم دارند'' ولى درد و رنج جراحات وارده و خونهاى فراوانى كه از زخمهاى او ريزش كرده بود عمر را از پاى درآورد و دانسته بود كه مرگ بزودى به سراغش مى آيد.
مدينه را هيجان بى سابقه اى فراگرفته و همه جا سخن از مرگ و زندگى خليفه بود و از آينده ى حكومت اسلامى صحبت مى شد، خبر سوء قصد عليه جان عمر بسرعت منتشر شد و چيزى نگذشت كه مردم شهرهاى دور و نزديك به مدينه آمدند و اعراب
صحرانشين از چگونگى حادثه اطلاع يافتند و به سوى مدينه روان شدند.
هنوز آفتاب ندميده بود كه مردم مدينه به خانه ى خليفه روى آوردند تا از حال وى باخبر شوند. اكنون صبحگاه نخستين روزى است كه عمر در بستر خونين به سر مى برد. بر اثر خونريزى از زخمها، خليفه در ضعف شديد است ولى تمام قواى خود را متمركز كرده تا با دقت بشنود و پاسخ گويد.
على بن ابيطالب ''ع''، عبدالرحمن بن عوف، عثمان بن عفان، زبير بن عوام، سعد بن ابى وقاص و عده اى ديگر در كنار بستر خليفه جمع شدند، چيزى نگذشت كه يكى از حاضرين گفت:
''اى اميرالمومنين، آيا بهتر نيست كه درباره ى جانشين خود سفارش كنى''
عمر به سوى پيشنهاد كننده و ساير افرادى كه در كنارش بودند رو كرد و گفت- اين حق ابوعبيده جراح است كه به جايم نشيند. چون پيامبر گفته بود كه او امين امت است. [ اگر ابوعبيده زنده بود بى شك جانشين عمر مى شد، حال چطور است كه عمر از سفارش پيامبر ''ص'' درباره ى على ''ع'' مطلبى ياد نمى كند ولى امانتدارى ابوعبيده را يادآورى مى نمايد!!؟ كه خود موضوعى قابل دقت است. اما برخى نوشتند كه عمر حضرت على را به جانشينى خود اعلام كرد كه اين مطلب قابل تامل است. ]
و پس از او سالم آزاد شده ابى حذيفه بر اين كار سزاوار است كه پيامبر فرمود او خدا را سخت دوست مى داشت، اما افسوس كه آنان اكنون زنده نيستند و به سوى خدا شتافتند. [ شيخ عبدالله عاملى مصرى مولف تاريخ الحسين مى گويد كه عمر بى ترديد على بن ابيطالب را به جانشينى خود معين كرد ولى رجال صاحب نفوذ نگذاشتند. "اصول كافى 1:377". ]
مغيره بن شعبه خود را به نزديك عمر رسانيد و آهسته به وى گفت اگر اميرالمومنين قبول نمايد نظرم اين است كه عبدالله بن عمر جانشين پدر شود. [ اين پيشنهاد بيانگر نظريات و خواستهاى مردم در جهتگيرى كار خلافت بود. ]
عمر گفت اى مغيره، درباره ى كسى راى مى دهى كه او نمى تواند خود را از دست زنان خويش رها كند. او از طلاق دادن زن خود ناتوان است، چگونه مى تواند كار امت را عهده دار شود، سپس روى به حاضرين كرد و گفت: ''اگر در اين كار خيرى بوده است ما بهره خود را از خلافت دريافت كرديم و اگر غير از اين باشد همين اندازه كافى است كه از ميان خاندان ما يك تن در مقام پس دادن حساب باشد'' در اين هنگام عمر چشمها را برهم گذاشت، شايد از درد و رنج زخمها بى حال شده بود و شايد مى خواست در
خصوص جانشين خود به تنهايى انديشه كند و لازم ديد كه قدرى با خويشتن به سر برد، مردم ديدند عمر خاموش شد از كنار بسترش برخاستند و او را تنها گذاشتند تا قدرى استراحت كند. ديرى نپاييد عمر چشم باز كرد و گفت بگوييد:
على بن ابيطالب، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن ابى وقاص، زبير بن عوام، عثمان بن عفان، طلحه بن عبيدالله به نزد من بيايند.
طلحه بن عبيدالله از مدينه بيرون رفته بود او را نيافتند. پنج نفر بقيه در كنار بستر عمر جمع شدند. عمر آنچه به تنهايى بر آن انديشه كرده بود به آهنگى دردمند به سخن گفتن آغاز كرد و گفت كه پيامبر خدا از اين جهان رخت بربست از شما خشنود بود، من فكر كردم كه اين كار نبايد از بين شما بيرون رود.
سه روز پس از مرگ من به مدت سه روز شما پنج تن با يكديگر مشورت كنيد، اگر طلحه قبل از سه روز حضور يافت بايد در اجتماع شما شركت كند و هرگاه او نيامد شما به كار خود بپردازيد و يك تن را بين خود انتخاب و با او بيعت كنيد تا مردم با او بيعت نمايند. [ برخى نوشتند كه طرح شوراى 6 نفرى وسيله عبدالرحمن بن عوف به عمر ارائه و به او قبولانده شد و عمر در آخرين دقايق زندگى بر اثر خونريزى فراوان فكر خود را از دست داده بود طرح را امضاء كرد و عبدالرحمن قهرمان طرح اجراى آن را به دست گرفت اصول كافى ص 377 ج 1- اين نظر قابل تامل و بررسى است. ]
از ميان حاضران يكى بدو گفت: يا اميرالمومنين ممكن است اين كار به خوبى انجام نشود، بهتر است كه تو يك نفر را انتخاب نمايى، چنانكه ابوبكر تو را خليفه نمود.
عمر اين پيشنهاد را نپذيرفت و تاكيد كرد كه اين شش نفر بايد با هم مشورت كنند و با يك نفر بيعت نمايند، من سفارش مى كنم كه با هم موافق باشيد و مخالف يكديگر نباشيد، چون اگر موافق باشيد همه ى مردم با شما موافقند و اگر با هم مخالفت نماييد تمام مردم با شما مخالف خواهند بود. من تاكيد مى كنم كه شما در خانه اى بنشينيد و با هم مشورت و تدبير كنيد و از خانه بيرون نرويد تا بر يكى اتفاق نماييد، طلحه در اين كار شركت خواهد داشت اگر او نيامد و بر يك نفر اتفاق كرديد بايد او را راضى كنيد و از شما چه كسى تعهد مى كند كه طلحه را راضى نمايد.
سعد بن ابى وقاص گفت ''اى اميرالمومنين من او را راضى مى كنم، او هرگز مخالفت نمى نمايد''.
عمر گفت: گمان من اين است كه خلافت بين على و عثمان خواهد بود و يكى از اين دو نفر زمامدار خواهد شد. اگر عثمان زمامدار شود او مردى نرم طبيعت است و سفارش مى كنم كه او نبايد هرگز كارها را به بنى اميه بسپارد و آنها را بر مسلمانان مسلط كند. اگر على خلافت را در دست گرفت او مردى شوخ طبع است ولى بسيار شايسته مى باشد كه مردم را به راه حق وادار كند و سفارش مى كنم كه كارها را فقط به بنى هاشم نسپارد.
وصيت من به زمامدار منتخب شما اين است كه به مهاجران و انصار نيكويى كند و حرمت و عزت آنها را نگهدارد زيرا سربلندى و عظمت اسلام بعد از خداوند بزرگ و فرستاده اش از آنها مى باشد و پيمان اهل ذمت را استوار نگهدارد، مادام كه خليفه انتخاب نشده است صهيب پيشواى نماز مردم باشد، همين كه مردم از دفن من و مراسم آن فارغ شدند ابوطلحه ى انصارى بايد اصحاب شورا را گرد آورد و بر آنها پاسدار باشد تا با يكديگر انديشه و تدبير خلافت نمايند.
اگر پنج نفر يك نفر را برگزينند و يك نفر مخالفت كند آن يك تن بايد كشته شود و اگر دو تن يكى را انتخاب كنند و چهار نفر ديگرى را، راى اكثريت ملاك عمل خواهد بود و سر آن دو نفر بايد از بدنهايشان جدا شود. اگر سه نفر يكى و سه نفر به ديگرى راى دهند در اين صورت حكميت با عبدالله بن عمر خواهد بود . [ برخى نوشتند كه نظر عبدالله بن عمر قطعى خواهد بود- تاريخ سياسى اسلام ص 284. ]
به همين جهت عبدالله بدون اين كه بهره اى از خلافت داشته باشد در شوراى حضور خواهد داشت و اگر به راى عبدالله تن ندهند، آن طرف كه عبدالرحمن بن عوف در آنها است خليفه از ميان آنان خواهد بود. [ تاريخ فخرى ص 132 و 133. ] در اجراى اين وصيت مقداد بن اسود با ابوطلحه همكارى مى نمايد.
عمر چشم بر هم نهاد ضعف و سستى او فزونى گرفت تا جايى كه قدرت سخن گفتن نداشت.
آنانكه در كنار بستر او بودند برخاستند تا اطاق را خالى كنند، على آرام از كنار بستر عمر كه به خون آغشته و رنگين شده بود برخاست و از اطاق خارج شد و از ميان جمعيت راه خود را در پيش گرفت.
مردم از وصيت عمر باخبر شدند. برخى گفتند چرا عمر در مورد عباس عموى پيامبر سخنى نگفت حال آن كه در سال رماده [ سال هجدهم هجرت. ] ''سال قحطى و خشكسالى'' كه مردم براى نيايش به درگاه خداوند به صحرا رفتند عمر، عباس را به همراه داشت و دست به دعا برداشت و گفت خداوندا ما به واسطه ى عم فرستاده تو نزد تو تقرب مى جوييم و او را شفيع تو قرار مى دهيم، آبروى او را نگهدار كه براى استسقاء آمده است ما او را نزد تو آورديم كه شفاعت ما را كند و ما از گناهان خود استغفار مى كنيم.
عباس كه از هر دو چشم اشك مى ريخت و ريش او مى جنبيد گفت:
خدايا تو شبان ما هستى، گله را گمراه و بى حامى و نگهبان مگذار تا شكسته و خسته و بى يار در گمراهى بماند. اينك كودكان استغاثه مى كنند و پيران توسل مى نمايند. ما را از رحمت خود دور مدار كه بيش از اين تاب و توان نداريم. [ كامل ابن اثير ص 400 و2:401. ]
حال چطور شد، عمر عموى پيامبر را در شورى دخالت نداد و او را صاحب راى نكرد، آيا عباس پير شده و توان خود را از دست داده بود و داوطلب خلافت نبود . آيا عمر در خصوص خلافت بعد از خودش قبلا با مهاجرين و انصار مشورت كرده بود و در اين موقع برحسب مشورتهاى قبلى كه با آنها به عمل آورده بود اعضاى شورى را تعيين كرد.
و انما الشورى للمهاجرين و الانصار [ نهج البلاغه- ص 831 فيض الاسلام. ]
مردم در ميان اين گفتگوها و اظهار نظرها بودند كه على از ميان ازدحام عبور كرد تا اين كه عباس به سويش آمد و گفت:
اى برادرزاده وصيت چه بوده است؟
على گفت آن را به عهده ى افرادى گذاشت و به گمانش كه من يكى از آنان هستم، ولى من نتيجه كار را از هم اكنون مى دانم.
كار به قريش واگذار شده است و آنها هم نمى خواهند كه خلافت در خاندان هاشم باشد. آرى قريش پيوند خويشى مرا بريده و به اتفاق يكديگر به دشمنى با من برخاستند. [ از خطبه 171- نهج البلاغه. ]
خدايا از تو خواهانم كه مرا بر قريش و بر آنان كه، آنها را يارى مى دهند يارى فرمايى و پيروز گردانى.
زيرا آنها در حقى كه من از ديگران سزاوارتر بودم گفتند كه:
اگر خلافت از آن تو شود ياديگرى آن را به دست آورد، هر دو را حق مى دانيم.
و لا مساعد الا اهل بيتى [ از خطبه 208- نهج البلاغه. ]