على نپذيرفت و گفت نه
عبدالرحمن بن عوف به اعضاى شورا گفته بود كدام يك از شما حق انتخاب شدن را از خود ساقط مى كند و حاضر است كه شايسته ترين افراد شورا را به خلافت برگزيند .
سپس خود استعفا كرد و آرا ديگران را براى انتخاب خليفه به دست آورد و اعلام كرد كه مردم خواستار خلافت على و عثمان مى باشند.
- آيا فرزند عوف به جهت اين كه على و عثمان از فرزندان عبد مناف مى باشند آن دو را همپايه و همطراز يكديگر قرار داد ؟
بى ترديد اين اشتباه بود و تكرار اشتباه خليفه دوم، كه خلافت را در ميان جمعى قرار داد و به گمانش على يكى از آنها مى باشد. اين كه اميرالمومنين ''ع'' فرمود عمر امر خلافت را در جماعتى قرار داد و مرا هم يكى از آنها گمان نمود " فيالله و للشورى [ نهج البلاغه خطبه 3. ] از جهت حق انحصارى بود يا از نظر مرتبت علم و دانش و اسلام شناسى و شوون اجتماعى.
- آيا عبدالرحمن ترتيبى فراهم كرد كه خلافت بين اين دو نفر محدود گردد و آن وقت اولويت به على داده شود، چنانكه او را در خلوت به خلافت بخواند و در ميان جمع هم وى را مخاطب قرار داد و گفت يا على، با تو بر طبق كتاب خدا و سنت فرستاده ى پروردگار و به كار بستن روش ابوبكر و عمر بيعت مى كنم.
على نپذيرفت، محكم و قاطع گفت نه: كتاب خدا، سنت محمد ''ص''، اجتهاد خودم.
- آيا سياست اميرالمومنين نپذيرفتن خلافت بود، چون مى دانست كه افكار عمومى هنوز براى قبول حكومت او آماده نيست ؟
به همين جهت فرمود به اجتهاد خودم تا در دقايق آخر تعيين سرنوشت خلافت، افكار عمومى را نسبت به خودش ارزيابى كند تا چنانچه اكثريت مردم خواهان حكومت او باشند، به حمايت او برخيزند و شرط عبدالرحمن را مردود اعلام كنند و به او بگويند كه اى عبدالرحمن تو حق ندارى، حق انتخاب اصلح را به حق انتخاب مشروط تبديل كنى.
- آيا شرط زاده ى عوف براى محدود كردن سياست خليفه ى جانشين عمر بود ؟ يا اين كه مى خواست ترتيبى فراهم كند كه خليفه ى جديد بر سياست خليفه ى پيشين صحه بگذارد ؟
- آيا شرط ابن عوف براى تحكيم نظام ابوبكر و عمر بود كه به خيال خود مردم آن را پسنديده و از آن راضى بودند.
- آيا عدالت عمر آنچنان در دلها پايه داشت كه عبدالرحمن فكر مى كرد اگر دگرگونى در روش حكومت خليفه ى دوم ايجاد شود باعث خواهد شد كه نظام كشور پهناور اسلامى از هم گسيخته گردد ؟
- آيا مردم مى خواستند كه عبدالرحمن با خليفه جانشين عمر شرط كند كه روش او را ادامه دهد و اگر اين موضوع خواست مردم نبود، چرا به شرط فرزند عوف اعتراض نكردند و نگفتند كه اين شرط جزء وصاياى عمر نمى باشد.
- آيا قدرت در دست دولتمردان خليفه ى متوفى بود و كسى نمى توانست قبل از اجراى وصاياى عمر ابتكار عمل را در دست بگيرد.
- اگر على خلافت را مى پذيرفت و شرط را قبول مى كرد، آن وقت عبدالرحمن مى گفت على شايسته ترين افراد بود كه من با او بيعت كردم ؟ يا اطمينان داشت كه على، روش دو خليفه متوفى را پذيرا نمى باشد و بدين سبب، روش شيخين را شرط خلافت قرار داد تا عثمان را فراخواند و با وى بيعت كند.
برخى نوشتند ابوبكر و عمر به آراء صائب على تكيه داشتند و آنها را به كار مى بستند - آيا فرزند عوف همين را در تصور داشت و فكر نمى كرد كه على يكسره رفتار شيخين را رد نمايد - از اين رو اولويت در بيعت را با شرط به كار بستن روش شيخين، به على واگذار كرد ولى بى نتيجه ماند.
- آيا ملاك انتخاب خليفه، شايسته ترين افراد شورا بود يا كسى كه شرط را بپذيرد و بالاخره بايد ديد چگونه شد كه شرط ابن عوف جانشين لياقت و شايستگى گرديد ؟
- آيا مردم على را قبول كرده بودند به شرط آن كه به رفتار شيخين خلافت كند يا اين شرطى بود كه عبدالرحمن براى راضى كردن آنانى كه از خلافت على ناراضى مى شدند پيشنهاد كرد، گرچه شرطى كه عبدالرحمن پيشنهاد كرده بود آزادى انديشه و عقيده ى على را در آنچه رويه ى دو خليفه قبلى بود محدود مى ساخت، اما موضوعات اجتماعى محدود به همان موضوعات و در همان ابعادى نبود كه شيخين براى آنها روش كار معين كرده بودند.
- زمان و اوضاع و احوال اجتماعى همواره مسائل جديد و تازه اى را به وجود مى آورد كه بررسى و حل آنها نياز به انديشه ى نو و برنامه ى جديد دارد و راه حل هاى پيش ساخته توان مقابله با آنها را ندارد و همچون فرمول رياضى نيست كه در تمام زمينه هاى رياضى قابل اعمال باشد و بدون ترديد در اين گونه موارد ابتكار عمل در دست على ''ع'' بود.
اما اميرالمومنين چنين نمى خواست، ما در بررسى سخنان آن حضرت خطاب به طلحه و زبير، مى بينيم كه على به اصول محكم احكام الهى پايبند است و به سنت فرستاده ى خدا استوارى فراوان دارد ولى در روشهاى خلفاى پيشين تجلى رضاى خدا را نمى يابد.
على عليه السلام مى فرمايد:
''آن گاه كه زمام كار به دستم افتاد به كتاب خدا و دستورى كه براى ما مقرر و بدان مامور شديم نگريستم و از آن پيروى نمودم و آن چه سنت پيامبر بود به كار بستم و در اين كار به كسى نياز نداشتم و حكمى كه بدان نادان باشم برخورد نكردم تا با شما و ديگر برادران اسلامى مشورت كنم. من در تقسيم اموال آن كردم كه خدا مقرر و حكمش را روان ساخته بود و در اين راه به شما نيازمند نگرديدم'' [ نهج البلاغه - خطبه 196. ]
تاريخ گزارش مى دهد در آخرين شبى كه مهلت وصيت عمر پايان مى يافت، عمر و عاص كوشش فراوانى به كار برد كه كار به نفع قريش تمام شود، او به دستور ابوسفيان با عثمان ملاقات كرد تا به او بگويد كه راى خود را در اختيار على ''ع'' نگذارد.
مى گويند كه فرزند عاص به عثمان گفت كه عبدالرحمن مرد كوشايى است و با تو بيعت نخواهد كرد مگر آن كه با او تعهد كنى، من به تو توصيه مى كنم كه در مقابل او تعهد
كن زيرا خير تو در آن است.
نوشتند كه عمروعاص ترتيبى داد قبل از اعلام راى خلافت، با اميرالمومنين على عليه السلام ملاقات كند و چنين كرد، آن وقت به آن حضرت گفت:
''يا اباالحسن، عبدالرحمن مردى است كوشا و چون اراده ى او را تقويت كنى و عهدى به او نسپارى بى طمعى تو را بيشتر مى رساند ولى او به اندازه ى كوشش و طاقتش قضيه را دنبال مى كند و بى ترديد رغبتش به تو بيشتر است....'' [ امام على بن ابيطالب ص 447. ]
از تحليل اين گزارش چنين به دست مى آيد كه موضوع شرط و گرفتن تعهد به اجراى روش شيخين در مجمع قريش مطرح و تصويب گرديده بود و عبدالرحمن را راضى به اعلام آن كرده بودند.
اما آنچه درباره ى اميرالمومنين ''ع'' گفته شده نمى تواند درست باشد زيرا چنين به نظر مى رسد كه گزارش تاريخ مى خواهد ثابت كند كه عمروعاص آنچنان هوشمند بود كه مى توانست با گفتار خود على را از تصميم خويش باز دارد و اين قابل پذيرش نيست.
بايد دانست آنچه در زمينه ى نقش عمر و عاص براى موفقيت عثمان نوشتند بيشتر نشانگر آن است كه فرزند عاص براى بنى اميه كوشش داشته است و بدين سبب سهمى در حكومت بنى اميه دارد و شايد اين كار را خود عمروعاص شايع كرده است تا به سياستمدارى معروف و در ميان بنى اميه محبوب شود.
اما درباره امام على بن ابيطالب نمى تواند صادق باشد كه فرزند نابغه [ نابغه نام مادر عمروعاص است كه به زنا دادن مشهور بوده است. ] اميرالمومنين را فريفته است و معلوم نيست چه كسى در نخستين بار اين مطلب را در تاريخ آورده كه طبرى و ديگران هم از آن ياد كرده اند آنچه در آن ترديد نيست آن است كه عمروعاص، اميرالمومنين على ''ع'' را دشمن داشت و سعى مى كرد از آن بزرگوار عيب جويى كند. [ به خطبه 83 نهج البلاغه مراجعه شود. ]
على كه مى گويد حكمى كه بدان نادان باشم برنخوردم تا با شما و ديگران در حل آن به گفتگو پردازم. [ نهج البلاغه خطبه 196. ] چگونه ممكن است دو مرتبه پيشنهاد عبدالرحمن را رد كند و ملاك او در رد پيشنهاد خلافت، سفارش عمر و عاص باشد.
حال آن كه على ''ع'' خود مى دانست كه قريش با او ميانه ى خوبى ندارند و در دشمنى با
او اتفاق دارند. على به سزاوارى خود به خلافت مطمئن بود از اين رو پس از اعلام نظر فرزند عوف به مردم گفت:
شما مى دانيد كه من براى خلافت از هر كسى سزاوارترم، من خلافت را تسليم ديگرى مى كنم، مادام كه مسلمين در فتنه و فساد نباشند و بجز من به كسى ستم نشود.
در اين كار من از فضل خدا چشم اميد دارم و در پيشگاه او پيشانى اطاعت و عبادت بر خاك مى گذارم و به رنگها و زيبايى هاى دنيا كه شما بدان دلباخته ايد و با يكديگر منازعه داريد رغبتى ندارم. [ نهج البلاغه - خطبه شماره 73. ]
اگر اميرالمومنين خلافت را رد نمى فرمود:
- آيا فتاوى شيخين كه راهى به كتاب خدا يا سنت پيامبر نداشت مى توانست فراگير شود تا جايى كه آن حضرت نتواند در زمان خلافت خود همه ى آنها را منسوخ فرمايد؟
- آيا زمينه اى براى بدعتهاى عثمان كه نخستين بار در اسلام روى داد، فراهم مى شد و جامعه ى طبقاتى كه بر اثر عدم وجود بينش صحيح عثمان در اداره ى امور جامعه به وجود آمده بود قوت و گسترش مى گرفت تا جايى كه فاصله طبقاتى بين گروه مستمند و گروه مرفه به اوج خود برسد؟
- آيا صحابه ى كبار و اشراف قريش مى توانستند در عراق و شام و مصر اراضى وسيع به دست آورند و عمارت عالى بسازند؟
- آيا طبقه اشراف و سرمايه داران بزرگ چون طلحه و زبير مى توانستند آن چنان نيرو به دست آورند كه بتوانند از زير بار حكومت عدل على شانه خالى نمايند.
خلافت عثمان سبب شد كه:
زبير در بصره، كوفه، مصر، اسكندريه خانه هاى باشكوه بسازد و املاك فراوان به دست آورد تا جايى كه ثروت وى را در هنگام فوت پانصد هزار دينار، هزار اسب، هزار غلام، هزار كنيز برآورد كردند.
طلحه در شرايط كمترى نبود، در كوفه قصر داشت و املاك فراوانى در عراق فراهم كرد كه درآمد روزانه اش را تا هزار دينار تخمين زدند و در ساير نقاط كشور اسلامى املاك فراوانى داشت، در مدينه خانه اى وسيع با آجر و گچ و چوب بنا كرد كه از لحاظ زيبايى در خور اهميت بود.
سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن بن عوف هم داراى خانه هاى وسيع و املاك فراوان و ثروت سرشار بودند. ساير صحابه رسول خدا هم مانند آنها از رفاه فراوانى برخوردار بودند.
- اگر خلافت عثمان نبود. آيا حكومت ساده ى اسلامى به اشرافيت و سلطنت تبديل مى شد و آيا خليفه به عنوان رهبر مسلمانان كاخ نشين مى گرديد و حاجب و دربان استخدام مى كرد و بيت المال را آنچنان در اختيار مى گرفت كه عبدالله مسعود خزانه دارش به او اعتراض كند و خليفه او را چنان مضروب نمايد كه چند دنده اش بشكند و بالاخره بر اثر جراحات وارده دار فانى را وداع كند.
- آيا زندانى هاى سياسى و تبعيدهاى سياسى جزء مجازات اسلامى درمى آمد، و پيوند قوم و خويشى نردبان رسيدن به مقامات سياسى و اجتماعى مى گرديد، و سرمايه دارى و اشرافيت كه از ارزشهاى جاهليت بود بار ديگر اوج مى گرفت.
- آيا معاويه به پهنه ى قدرت خويش مى فزود و مروان بن حكم مى توانست قدرت خلافت اسلامى را در اختيار داشته باشد و بنى اميه به تمام نيروهاى حكومت دست يابند.
عثمان از روز چهارم محرم سال بيست و چهارم هجرت به خلافت نشست و دوازده سال زمام امور را در دست داشت اگر اين مدت جزء زمامدارى على ''ع'' بود، آيا طلحه و زبير مى توانستند آن قدر نيرومند شوند كه بتوانند در مقابل على جنگ جمل را به وجود آورند و معاويه مى توانست با بذل مال و به كار بردن سياستهاى اقتصادى حزب نيرومندى بسازد و از فرمان على سرباز زند و لواى عصيان برافرازد و جاه طلبى و دنيادارى را در جنگ صفين جستجو نمايد.
آرى، على مى بايست خلافت مشروط را رد كند زيرا:
على كه خود از تفكر و تفسير و دريافت علمى بسيار والايى برخوردار است هرگز به جمود تقليد تن نمى دهد.
على كه بر اثر اطاعت و بندگى از خداوند به چنان نيرويى دست يافته است كه مافوق قدرت و نيروى عادى مى باشد، اين نيرو به دست نمى آيد مگر اين كه انسان از خود بگذرد كه على نيز چنين بود و به كرات گفت آنچه موجب ستم به ما گردد پذيرا مى باشيم.
او خورشيد عقل و جان انسانها مى باشد كه از عظمت الهى گرمى و روشنايى
مى گيرد، وى هرگز به چيزى كه با انديشه ى او كه از عقول عادى برتر است گرايش ندارد، او به درستى كه از عقل كل مى باشد و با حقيقت برتر و بالاتر رابطه ى مستقيم دارد به غير حق سازگارى ندارد.
خط مبارزه ى على، مبارزه با تبعيض و نظام طبقاتى براى استقرار عدالت بود و نمى خواست كه مصلحت بازى را بر حقيقت جويى، و سياست ظاهرسازى را بر حقايق اسلامى برترى دهد. على مى خواست كه در برابر كفر، از دين و در برابر باطل از حق دفاع كند.
پس چگونه مى توانست روشى را قبول نمايد كه بنيانگذاران آن با تمام خدماتى كه در اسلام داشتند غاصب بودند؟
آيا قبول روش آنها، حمايت از غاصبان حق و تاييد آنان نبود.
على مرتضى از درون شورا خبر داشت.
او مى دانست ''در آن انجمن بجز دين و تقوى، همه چيز مراعات مى شد، پاى خويشاوندى، دوستى و هزاران ننگ و رسوايى ديگر از جمله دلايلى بود كه پس از سه روز قرعه ى خلافت به نام سومين كس اصابت كرد [ نهج البلاغه، خطبه 3.''. ]
آن روز كه على زمام امور را به دست گرفت در حالتى كه پيراهنى پشمينه به تن و بند شمشيرى از ليف خرما به كمر داشت به منبر رفت و چنين گفت:
من آنچه مى گويم ذمه ى خود را به گروگان مى دهم و به درستى آن ضمانت مى كنم.
من هرگز دروغ نگفته ام و گرد آن نگشته ام.
در حكومت من بجز تقوى و پرهيزكارى، عدل و دادگسترى هيچ چيز ديگرى راه ندارد.
به اشرافيت كه يادگار دوران جاهليت است نظرى ندارم، بينوايان در نزد ما عزيزند و نيرومندان ستمگر در سازمان ما جايى ندارند.
آنان كه از عدل به تنگ آمده و فرياد مى كشند بدانند كه از جور و ستم بيشتر رنجه خواهند شد چون عدل را وسعت و ستم را تنگى بسيار است.
فان فى العدل سعه، و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق.
من به خدا سوگند مى خورم كه آن ثروتها و پولهايى كه از ديگران گرفتيد و جمع
كرده ايد اگر چه به زنان خود كابين نموده يا كنيزانى خريدارى كرده باشيد با شمشير و ترازوى عدالت از شما پس مى گيرم و به كسانى كه بر آنها ستم رفته است باز مى گردانم، چون در حكومت من ثروتى كه از مال ديگران و از راه ستم به دست آمده باشد اعتبارى ندارد. [ نهج البلاغه، برداشتى از خطبه هاى 15 و 16. ]
على ''ع'' كه همه ى معارف الهى و رموز احكام و حقايق آيات را در سينه پر از اسرار خود جاى داده است خلاصه انديشه اش را اين طور توجيه مى كند:
سوگند به آنچه مقدس است و جز خدا چيزى نتواند بود، من هرگز حقيقت را پنهان نداشتم و دروغ نگفتم و آن را وسيله ى كار خود قرار ندادم.
و الله ما كتمت و شمه و لا كذبت كذبه [ نهج البلاغه - از خطبه 16. ]
پس او چگونه مى تواند روش كار ابوبكر و عمر را پيمان كند و سوگند خورد و سپس از آن بازگردد.
اين كار على نيست، او نمى تواند به رنگهاى مختلف تغيير كند زيرا:
على، على است و رنگى جز رنگ على ندارد.
على مى خواهد تا جهان استوار است على باشد و بر دلها حكومت كند نه همچون فرمانرواى سرزمينى باشد كه براى چند روز فرمان دهد. بدين جهت على گفت نه و دست ابن عوف را پس زد.
آن گاه عبدالرحمن بر دست عثمان زد و بيعت كرد.
على به سوى قريش كينه توز كه پيرامونش بودند نگريست به آنها خطاب كرد:
اين براى نخستين بارى نيست كه در مسير نادرست گام گذاشتيد و از شكوفايى حق مانع شديد و وسوسه ايجاد كرديد. در گذشته هم تلاشها نموديد و افكار عمومى را به سوى داعيه هاى خود آماده ساختيد.
على مى گفت خودم بايد بر طبق موازين كتاب و سنت، جامعه را هدايت كنم تا سرانجام هر كسى به روشنى و درستى بداند موضوع از چه قرار است و راستى تا چه اندازه نتيجه بخش است براى همين بود كه:
على خلافت را نپذيرفت و گفت نه، چون با زمامدارى مشروط موافق نبود.