بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمعمارياسر گويد: اميرمؤمنان على عليه السلام در جائى نشسته بود، كبوترى از هوا آمد، دور حضرت پرواز مىنمود، و به زبان خود به حضرت على عليه السلام مىگفت: «امروز پرواز مىكردم، ديدم روى زمين دانه هائى ريخته، سرازير شدم تا آنها را برچينم، صداى بال يك «باز» را شنيدم كه به قصد شكار من آمده، فرار كردم، و به اينجا آمده ام، به فريادم برس، من به شما پناه آورده ام، على عليه السلام آستين خود را باز كرد و آن كبوتر در آستينش جاى گرفت.»ناگهان على عليه السلام ديد، «باز شكارى» فرا رسيد، و با زبان خود (كه على عليه السلام مىفهميد) عرض كرد: «صيد مرا رها كن».على عليه السلام به «باز» فرمود: «اين حيوان به من پناه آورده، من آن را به دست دشمن نمى دهم.باز شكارى عرض كرد: «چهار روز است گرسنه ام، امروز اين كبوتر را خواستم شكار كنم، به تو پناه آورده است.»على عليه السلام فرمود: «هركس به من پناه آورد، ممكن نيست كه او را پناه ندهم».باز شكارى گفت: يا على! يا شكار مرا بده و يا من گرسنه ام مرا سير كن...آنحضرت كه در فكر اين بود تا از راهى كه بسيار سخت بود باز شكارى را غذا دهد، كه باز شكارى فرياد زد: «دست نگهدار من جبرئيل هستم و آن (كبوتر) برادرم ميكائيل است، امروز مىخواستيم تو را امتحان كنيم و فتوّت و جوانمردى تو را بيازمائيم، حقا كه جوانمرد هستى (59»).