پناهندگى كبوتر به حضرت على عليه السلام - داستان ها و پندها جلد 5

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان ها و پندها - جلد 5

گردآورندگان: محمد محمدی اشتهاردی، مصطفی زمانی وجدانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پناهندگى كبوتر به حضرت على عليه السلام

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

عمارياسر گويد: اميرمؤمنان على عليه السلام در جائى نشسته بود، كبوترى از هوا آمد، دور حضرت پرواز مىنمود، و به زبان خود به حضرت على عليه السلام مىگفت: «امروز پرواز مىكردم، ديدم روى زمين دانه هائى ريخته، سرازير شدم تا آنها را برچينم، صداى بال يك «باز» را شنيدم كه به قصد شكار من آمده، فرار كردم، و به اينجا آمده ام، به فريادم برس، من به شما پناه آورده ام، على عليه السلام آستين خود را باز كرد و آن كبوتر در آستينش جاى گرفت.»

ناگهان على عليه السلام ديد، «باز شكارى» فرا رسيد، و با زبان خود (كه على عليه السلام مىفهميد) عرض كرد: «صيد مرا رها كن».

على عليه السلام به «باز» فرمود: «اين حيوان به من پناه آورده، من آن را به دست دشمن نمى دهم.

باز شكارى عرض كرد: «چهار روز است گرسنه ام، امروز اين كبوتر را خواستم شكار كنم، به تو پناه آورده است.»

على عليه السلام فرمود: «هركس به من پناه آورد، ممكن نيست كه او را پناه ندهم».

باز شكارى گفت: يا على! يا شكار مرا بده و يا من گرسنه ام مرا سير كن...آنحضرت كه در فكر اين بود تا از راهى كه بسيار سخت بود باز شكارى را غذا دهد، كه باز شكارى فرياد زد: «دست نگهدار من جبرئيل هستم و آن (كبوتر) برادرم ميكائيل است، امروز مىخواستيم تو را امتحان كنيم و فتوّت و جوانمردى تو را بيازمائيم، حقا كه جوانمرد هستى (59»).

/ 103