پسرم، بهترين تسليم را به من داد (90) - داستان ها و پندها جلد 5

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان ها و پندها - جلد 5

گردآورندگان: محمد محمدی اشتهاردی، مصطفی زمانی وجدانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پسرم، بهترين تسليم را به من داد (90)

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

اسكندر، كه او را فاتح سى و شش كشور مىخوانند، هنگامى كه در بستر مرگ افتاد، به فرمانده كل سپاهش گفت: وقتى كه من از دنيا رفتم، جنازه ام را به اسكندريه ببريد، و به مادرم بگوئيد كه مجلس عزاى مرا به اين ترتيب تشكيل دهد:

اعلام كند كه همه مردم براى خوردن غذا به منزل او بيايند، جز كسانى كه عزيز يا دوستى را از دست داده اند، تا مجلس عزاى من با خوشحالى شركت كنندگان برگزار گردد و شركت كنندگان خاطره رنج آورى نداشته باشند.

اسكندر از دنيا رفت، فرمانده سپاهش، طبق وصيت او، جنازه او را به اسكندريه حمل كرد و وصيت او را به مادر او گفت:

مادر دستور داد سفره عمومى طعام گستردند و اعلام نمود همه مردم جز كسانى كه دوست و عزيزى را از دست داده اند، شركت كنند.

روز مهمانى فرارسيد، خدمتكاران همه آماده و منتظر، ولى هيچكس نيامد، مادر اسكندر از علت نيامدن مردم پرسيد، به او گفتند: «تو خود اعلام كردى كه مردم غير از آنانكه عزيز و دوستى را از دست داده اند بيايند، ولى كسى نيست كه داراى اين شرط باشد».

مادر، مطلب را دريافت و گفت: «فرزندم با بهترين روش، به من تسليت گفت، خاطر مرا آرام ساخت» (91)

آرى اين است روش دنياى ناپايدار، پس مغرور نگرديم، و دل به دنيا نبنديم.

/ 103