اويس به سفر حج مى رود - اویس قرنی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
و آله به من سفارش كرد كه پيام او را به تو برسانم ، پيامبر صلى الله عليه و آله به تو سلام رساند، و به من خبر داد كه تو به اندازه ى دو قبيله ربيعه و مضر شفاعت مى كنى .
ناگاه اويس به زمين افتاد و سجده كرد، و مدتى طولانى در آن حالت ماند، تا اين كه از گريه ايستاد و خاموش و ساكت شد، چنانچه گمان كردند كه او مرده است ! او را گفتند، اى اويس ! اين اميرالمومنين است .
سپس اويس سر از سجده برادشت و گفت : اى اميرالمومنين ! آيا اشتباه نمى كنى و خودت آن سخنان را شنيده اى ؟!
عمر گفت : آرى اى اويس ! پس مرا نيز در شفاعت خويش قرار ده سپس مردم نيز از او خواهش و در خواست شفاعت مى كردند و به او تبرك مى جستند كه اويس گفت : اى اميرالمومنين ! مرا مشهور كردى و به هلاكت رساندى ! (47)
4 - عمر در يكى از سالها و در موسم حج گفت : اى مردم بايستيد. همه برخاستند، سپس عمر گفت : بنشينيد مگر كسى كه از اهالى يمن است . گروهى نشستند. گفت : بنشينيد مگر كسانى كه از قبيله مراد هستند. عده اى نشستند. عمر گفت : بنشينيد مگر كسى كه از قرن است . همه نشستند مگر شخصى كه عموى اويس بود.
عمر گفت : آيا تو قرنى هستى ؟ پاسخ داد : بله . عمر گفت : آيا اويس را مى شناسى ؟ عموى اويس كفت : اى اميرالمومنين شما چرا از او سوال مى كنيد؟! به خدا سوگند كه در ميان ما كسى از او بى عقلتر، نادانتر و فقيرتر وجود ندارد.
عمر پس از شنيدن اين سخنان گريه كرد و گفت : براى تو يادآور مى شوم كه خودم از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مى فرمود : با شفاعت او، افرادى به تعداد قبيله ربيعه و مضر وارد مى شوند. (48) فرار از شهرت اويس حقيقتا ميراثدار ارزشها بود. او هرگز از شنيدن سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله درباره ى خودش در باتلاق غرور فرو نرفت . او در برابر جستجوها و گفتگوى هاى عمر گرفتار اشتهار نشد. او شهوت شهرت را در خويش نابود كرده بود. آن گاه كه گروهى از اهالى قرن از كوفه به يمن بازگشتند و به ستايش او پرداختند، او در ميان قوم خويش حرمت و احترامى ويژه يافت . اما اويس كه عارفى وارسته و زاهدى اى آراسته بود، و از ظاهر سازى و ظاهر پرستى رنج مى برد، از يمن به كوفه مهاجرت كرد، (49)و به تعبير ديگر از شهرت فرار كرد، تا در عزلت قرار گيرد.
اويس در كوفه به شتربانى اشتغال داشت و دسترنج خويش را، جز مقدارى ناچيز، در راه خدا ايثار مى كرد. او از فرصتهاى مناسب استفاده مى نمود و به بيان حقايق قرانى و دقايق عرفانى مى پرداخت . تا آن جا كه اسير بن جابر مى گويد :
در كوفه گوينده و محدثى بود كه براى ما حديث مى گفت ، هنگامى كه سخنانش پايان مى يافت جمعيت متفرق مى شد، گروهى مى نشستند و در ميان ايشان مردى بود كه به صحبت او بسيار علاقه مند بودم ؛ زيرا سخنان او را كس ديگرى نمى شنيدم ، اما ديگران او را مسخره و استهزا مى كردند. مدتى گذشت و او را نديدم . به دوستانم گفتم : چنين كسى را كه در ميان ما بود مى شناسيد؟ يك نفر پاسخ داد : آرى او را مى شناسم ، اويس قرنى است .
گفتم : نشان منزلش را مى دانى ؟ گفت : آرى . مرا به خانه اويس راهنمايى كرد، در كوفتم ، جلو در آمد، گفتم : برادر! چرا بيرون نمى آيى ؟! گفت : برهنه ام ، گفتم : اين برد يمانى را بپوش و به مسجد بيا. گفت :
اين كار را نكن ؛ زيرا اگر برد را بر تنم ببينند، اذيتم مى كنند! من اصرار كردم ، تا آن كه آن را پوشيد و در ميان جمعيت آمد، همين كه وارد شد، يكى از ايشان گفت : نمى دانم چه كسى را فريفته و لباسش را دزديده است ! گفتم : چرا او را آزار مى دهيد؟! شخص گاهى لباس مى پوشد و زمانى برهنه است . به شدت آنان را ملامت و سرزنش نمود. (50) اويس به سفر حج مى رود
شعله ى شوق زيارت كعبه و سفر حج در دل اويس زبانه مى كشد. اويس دوست مى دارد كه آهنگ كعبه كند و لباس احرام بپوشيد و دعوت حق را لبيك بگويد.
اويس دوست مى دارد كه به شوق معبود، سر از پا نشناخته ، بيابانها را پشت سرگذاشته و به سوى مكه پرواز نمايد و با معبود خويش راز و نياز كند.
اويس دوست مى دارد كه طواف كعبه كند و به دور خانه ى دوست بگردد، پشت مقام ابراهيم نماز گزارد و در