غلام همت آن نازنيم
كه كار خير بى روى و ريا كرد (305)
كه كار خير بى روى و ريا كرد (305)
كه كار خير بى روى و ريا كرد (305)
مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو
گفتم اى بخت بخفتيدى و خورشيد دميد
گر روى پاك و مجرد چو مسيحا به فلك
آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو (306)
يادم از كشته خويش آمد و هنگام درو
گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو
از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو (306)
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو (306)