1. علل و پيش شرايط انقلاب اسلامى - رهیافت های نظری بر انقلاب اسلامی (مجموعه مقالات) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

رهیافت های نظری بر انقلاب اسلامی (مجموعه مقالات) - نسخه متنی

حاتم قادری، محمدهادی سمتی، غلام حیدر ابراهیم بای سلامی، سعید ارجمند، ناصر هادیان، تدا اسکاچپول، رابرت دی. لی، علی رجبلو، حمیرا مشیرزاده، سعید حجاریان، جان فوران، احمد گل محمدی، رضا رضائی؛ ترجمه: عباس زارع، محسن امین زاده، مهرداد وحدتی دانشمند؛ گردآوری: عبدالوهاب فراتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

1. علل و پيش شرايط انقلاب اسلامى

الف. فروپاشى پادشاهى

كيد پژوهش حاضر بر نقش دولت، ظرفيت سركوب گر آن، و توانايى اش در پشت سرگذاشتن بحران هاى جدّى، اين حقيقت را به ميان مى آورد كه انقلاب ها غالباً موفّقيّت خود را بيش از قدرت گروه هاى انقلابى، به خرابى و فلج شدن درونى دولت، مديون اند. چنين سخن رفته است كه عامل قاطع رخ داد يك انقلاب، شكنندگى نظام سياسى موجود است. تمركزگرايى دولت هاى پادشاهى، از ميزان كثرت گرايى در جامعه مى كاهد و بر شكنندگى سياسى آن مى افزايد. در ميان رژيم هاى سياسى دنياى مدرن، پادشاهى ها به ويژه نسبت به انقلاب، شكننده وآسيب پذيراند زيرا ناخشنودى عمومى مى تواند بر شخص واحدى تمركز يابد.«دوتوكويل» كه چنين تصور كرد كه در طول انقلاب فرانسه، تنفر از رژيم پيشين بر همه احساسات ديگر مستولى بوده، نشان داد چگونه تنفر به صورتى مهلك بر شخصىواحد; يعنى پادشاه تمركز مى يابد: «ديدن خصم مشترك در او، وفاق پر قوّتى بود كه رشد مى كرد».

درباره شاه نيز همين را مى توان گفت كه بركنارى او، درخواست مشتركى بود كه تقريباً همه بخش هاى ناهمخوان جامعه ايران را به هم رسانيد. افزون بر اين، همين ويژگى «نظام پادشاهى» در ايران سهم به سزايى در تبيين ظهور خيره كننده [امام ]خمينى به عنوان ضدپادشاهومظهر ضديت با شاه (shahs counter - image)دارد.

نوع رژيم سياسى نيز كه بايد نوپدرسالارى (neopatrimonial) بناميم، با همان شكنندگى اش خصيصه بندى مى شود. على رغم نمونه مثالى (Ideal - Type)دولت مطلق گرا كه در آن پادشاه، نخستين خادم دولت است، حكومت در دولت هاى پدرسالار به غايت شخصى است. رئيس مجريه، انشعابات در ميان ارتش و نخبگان سياسى را به منظور حاكميت خود، دامن مى زند. چنين دولت هاى نوپدرسالار، به ويژه در معرض فروپاشى و انقلابِ متعاقب، در زمان سقوط حاكم اند. انقلاب مكزيك كه با مرگ «پورفيريودفاز» (por firio Dfaz) در سال 1911 به جريان افتاد، و نيز انقلاب هاى كوبا و نيكاراگوئه مى توانند در حمايت اين رأى بازگو شوند. شاه در رژيم خويش، ضعف هاى دولت هاى نوپدرسالار را با آسيب پذيرى هاى ديرينِ پادشاهى در هم آميخت. او دستگاه دولت را موشكافانه پيرامون شخص خود تنيده بود. بدون شك، فروپاشى اين مرد، مقدم بر فروپاشى دستگاه شد. اين فروپاشى، شاهدى بر تزلزل و بى تصميمى شاه (براى مثال او نتوانست نسبت به گماردن يك نخستوزير براى مخالفان ليبرال و ملى گرا، تصميم گيرد تا زمانى كه بسيار دير شده بود) در تلفيق نامستمرّ پاداش ها و تهديدهايش و در به كارگيرى بسيار مقيّدانه زور (highly inhibited use of force) مى باشد.

شاه، به رغم خصيصه نوپدرسالارى دولتش، ارتشى منظم و كاملا تجهيز يافته و نيروى پليس در اختيار داشت. وى به سادگى بكارگيرى موثر آن ها را در جهت سركوب جنبش انقلابى رد كرد. او تظاهر به استفاده از ارتش نمود و حكومت نظامى را در برخى از شهرها در اواخر تابستان 1357 اعلام نمود و يك حكومت نظامى در آبان ماه مستقر ساخت. اما پس از كشتار جمعه سياه در 17 شهريور 1357، به خفه كردن ارتش تا سرحدّ عصيان ژنرال هايش پرداخت. اين روى داد، سوانح خُردى در حدود 250 مورد در كشتار 17 شهريور، 750 مورد در تهران، در طول 5 ماه بعد و محتملا سه برابر اين آمار براى سراسر ايران را باز تابانيد.

در 30 دى ماه 1356، تيمسار ازهارى، نخستوزير ـ پس از يك حمله قلبى خفيف و از بستر خود ـ درباره دل سرد كردن ارتش كه آن را ناشى از فرامين شاه نسبت به ممنوعيت آتش سربازان به جز آتش هوايى مى دانست، بدون توجه به اين كه چه رفتار سويى با آن ها شود يا تحت فشار باشند، به سفير آمريكا شكايت برد:

«شما بايد اين معنى را دريابيد و به دولت خود منتقل كنيد. اين كشور از دست رفته است زيرا پادشاه نمى تواند تصميم بگيرد».

برخلاف سربازان تزار در سال 1917، ارتش شاه به طور گسترده، سالم و وفادار باقى ماند تا اين كه او در 26 دى ماه 1357 از ايران رفت. اعلاميه هاى [امام ]خمينى در ميان سربازان پخش شد و مواردى از همسويى با تظاهركنندگان و فرار از خدمت رخ داد. 12 افسر به وسيله 3 سرباز شورشى گارد سلطنتى كشته شدند; يك مورد سرپيچى در تبريز در دى ماه روى داد; و شمارى از برخوردهاى جزئى ديگر به وقوع پيوست. علاوه بر اين، معضلى نامنقطع در رابطه با تكنسين هاى شبه نظامى نيروى هوايى، موسوم به همافران گريبان گير شد. ولى به طور كلى، فشار ناشى از مقابله با مردم، به طور جدّى بر روحيه و نظم نيروهاى مسلح اثر نگذاشت تنها پس از عزيمت شاه بود كه فرآيند از هم پاشى ارتش، زير فشار سياسى، جدّيت يافت. من مايل نيستم اظهار كنم كه به كارگيرى ارتش براى سركوب گسترده، وقوع انقلاب را باز مى داشت. اگر شاه در آبان و آذر 1357 به نيروهاى خود دستور مى داد تا بى رحمانه سركوب نمايند، ما هرگز نخواهيم دانست چه پيش مى آمد. آيا ارتش بايد از هم مى پاشيد يا نه و يا بايد دچار شكاف مى شد، اين حقيقت كه در 26 دى ماه 1357 از هم نپاشيده بود، پا برجاست و مخالفان اين را مى دانستند.

افسران ارتش، حسّى قوى از شخصيت حرفه اى داشتند، اما هيچ اتصالى به گروه خاص اجتماعى منسجم و يا هرگونه منافع سازمان يافته نداشتند. افزون بر اين، شاه به دقّت ژنرال هاى برجسته خود را برگزيد تا اطمينان دهد آن ها قادر نيستند به طور مشترك عليه او اقدامى كنند و او در اين امر موفق شده بود، ژنرال ها، تحت امر او قادر به اقدام بودند ولى او رخصت نداد. آن ها نتوانستند عليه او كارى كنند، هم چنان كه نتوانستند براى خودشان يا هر گروه ديگرى نيز كارى از پيش برند. به استيصال، سرانجام پاره اى از آن ها، كنار آمدن با مخالفان روحانى را ساز كردند. «تيلى»، به درستى بر اهميت ائتلاف هايى كه ستيزندگان انقلابى را با نظاميان پيوند مى دهد، تاكيد نموده است. گرچه واژه «ائتلاف» بيش از حد قوّت مند است، ولى «توافقى» كه توسط [مهندس] بازرگان و [دكتر] بهشتى، از طريق ميانجى گرى سفير آمريكا، با شمارى از ژنرال ها به انجام رسيد، اهميتى شگرف در ايجاد شكاف در ارتش و بى طرف سازى متعاقب آن در اسفندماه 1357 داشت.

اگر رژيم شاه على رغم اين حقيقت كه ارتش شاه سالم بود، و شكست ناشى از يك جنگ نيز وجود نداشت و همچنين دولت با هيچ بحران مالى و هيچ شورش دهقانى رو به رو نبود، فرو پاشيد. در كجا همه اينها، از تعميم هاى معمول درباره انقلاب ها جدا مى شوند؟ على الاغلب در هسته ها. جنگ، قابله انقلاب ناميده شده و شورش هاى دهقانى در بسيارى از تئورى هاى رايج و مُد انقلاب، اجتناب ناپذير تلقى مى شود.

نتايجى را كه از قضيه انقلاب ايران مى توانيم به دست آوريم بدين قرار است: بحران مالى و مالياتى ـ يا در اين موضوع، ظرفيت جذب [ درآمد] دولت يا ماليات سنگين ـ براى رخ داد انقلاب ضرورى نيست. ممكن است كه ساختار اجتماعى سلطه بدون مشاركت روستائيان فرو بپاشد; و يك جنگ بزرگ يا شكست ارتش، پيش شرايط اجتناب ناپذير انقلاب نيست. من نشان خواهم داد چگونه يك نظم سياسى بدون هيچ يك از اين شرايط، ممكن است فرو بريزد. صرفاً يادآورى مى كنم انقلاب كوبا مثال يك انقلاب بدون شورش دهقانى و بدون شكستى بزرگ در جنگ بود. «اسكاچپول» كه تئورى انقلابش تاكيد فراوانى بر هر دو عنصر ياد شده دارد كه ادعا مى شود شرايطى ضرورى است، بى هيچ تكلف، كوبا را در يك نيم پانوشت كنار مى گذارد. افزون بر اين، وى با نتايج نظرى فقدان اين عوامل، در مقاله بعدى درباره انقلاب ايران، مواجه نمى شود، او به درستى توانست دولت را به تصوير كشد، ولى آن را در شيوه اى نامتقاعدكننده كه به طور گسترده با به كارگيرى عبارت جديد و مطبوع «دولت تحصيل دار» (the rentier state) همراه بود، به انجام رسانيد; [در اين بحث] ايده بنيادين او گمراه كننده است زيرا كه بر طبق آن، دولت تحصيل دار عملا توسط رضا شاه از اوايل دهه 1300 تا سال 1320 ايجاد مى شود و حال آن كه عايدات دريافتى دولت از شركت نفتى ايران ـ انگليس در حقيقت ناچيز ـ حدود 10 تا 15 درصد درآمد دولت و ميزانى اندك در مقايسه با درآمد نفتى در دهه 1970بود او پاره اى از ديگر مضامين معقول و موجّه امّا موضعى و فرعى را در جهت تبيين انقلاب ايران به هم رسانيد. در عين حال «اسكاچپول» هرگز با مسأله سازش دادن انقلاب ايران با شِماى نظرى خود در سال 1979 به طور حقيقى روبه رو نشد.

يك استنتاج و تعميم به واسطه انقلاب ايران آشكار مى گردد: شاه به واسطه همكارى نزديك و منقادانه اش با ايالات متحده به طور جدّى بدنام شد و حضور نظامى و اقتصادى امريكا و حضور نيروى كار گسترده اروپايى، به مثابه محرك اساسى بسيج توده اى عمل نمود. انگيزه و محرك ضد خارجى، در ستيز با مشروعيت ساختار اجتماعى سلطه، نظاير و هم سنگ هايى در انقلاب هاى انگلستان، فرانسه، روسيه، چين، كوبا و در فاشيسم اروپاى شرقى، مى يابد.

/ 81