ترجمه الغدیر جلد 19
لطفا منتظر باشید ...
ابن حجر در " فتح البارى " من نويسد: " آشوب در شهرستان ها پراكند و گسترد. جنگ هاى جمل و صفين به علت قتل عثمان به وجودآمد و جنگ نهروان نتيجه حكميت مربوط به " صفين " بود. و هر جنگى كه در آن دوره به وقوع پيوست يا زائيده قتل عثمان بود يا زائيده يكى از نتائج آن" و مى نويسد: " مقصود پيامبر "ص"از اين كه درباره عثمان مى فرمايد: بلائى به او مى رسد. حادثه قتل او است كه كشمكش هائى كه در جمل و سپس در صفين و بعد از آن ميان اصحاب در گرفت ناشى از آن بود. "
ما هيچ گونه دليلى براى بيعت كردن پسر عمر با عثمان و خود دارى كردنش از بيعت با على "ع" نمى بينيم، و دليلى هم وجود ندارد. تنها بهانه اى را كه برايش متصور بوده " ابن حجر " ساخته و پرداخته است آنجا كه مى گويد: " پسر عمر از خلافت على ياد نمى كبد، زيرا با او بيعت نكرده بود چون همانطور كه از روايات صحيح بر مى آيدبر سر بيعت با على و خلافتش، اختلاف پديد آمد و پسر عمر عقيده داشت كه نبايد با كسى كه مردم متفقا باوى موافق نيستند بيعت كرد، و به همين دليل با ابن زبير و با عبد الملك- به هنگامى كه با يكديگر اختلاف و كشمكش داشتند- بيعت نكرد و با يزيد بن معاويه بيعت كرد و بعد با عبد الملك بن مروان پس از كشته شدن ابن زبير بيعت كرد " و مى گويد: " عبد الله بن عمر در آن مدت از بيعت با ابن زبير يا عبد الملك خود دارى ورزيد چنانكه قبلا از بيعت با على يا معاويه خود دارى ورزيده بود وسپس با معاويه در آن وقت كه با حسن بن على صلح كرد و مردم متفقا با او موافق گشتند بيعت نمود، و پس از مرگ معاويه با يزيد چون مردم متفقا با اوموافق بودند بيعت كرد، و بعدا از بيعت كردن با يكى از طرفينى كه در حال اختلاف و كشمكش بودند خود دارى نمود تا آنگاه كه ابن زبير به قتل رسيد و كشور سراسر زير فرمان عبد الملك در آمد در اين هنگام با عبد الملك بيعت كرد ".
اين استدلالى سست و بى بنياد است و بهانه تراشى يى احمقانه و دامى كه " ابن حجر " ساخته تا قومى نادان و بى خبر را بفريبد و به مذهب خويش پايبند گرداند. شايد اين را از آن روايت تاريخى گرفته و ساخته باشد كه مى گويد: " چون عبد الله بن عمر از بيعت كرن با على "ع" امتناع نمود حضرتش دستور احضارش راصادر فرمود و او را بياوردند و فرمود: بيعت كن. گفت: تا همه مردم بيعت ننمايند بيعت نميكنم. فرمود: ضامنى بده كه از شهر بيرون نروى. گفت: ضامن هم نمى دهم. مالك اشتر به اميرالمومنين گفت: اين از تازيانه و شمشيرت آسوده خاطر است. بگذار گردنش را بزنم. فرمود: نمى خواهم با زور و عدم رغبت از او بيعت بستانم. رهايش كنيد. وقتى برفت امير المومنين على "ع" فرمود كه در كودكى بد اخلاق بود و در بزرگى بد اخلاق ترشده است.
آورده اند كه ديگر روز به خدمت على "ع" آمده گفت: من خير خواه توام. با بيعت تو همه مردم موافق نيستند. اگر پاس دينت را بدارى و كار تعيين حكومت را به شوراى مسلمانان واگذارى بهتر است. على "ع" فرمود: واى بر تو مگر آنچه صورت گرفته به تقاضاى من بوده است؟ مگر اطلاع پيدا نكرده اى كه با من چه كردند؟ پاشو گمشو احمق ترا چه مى رسد به اين سخنان بيرون رفت. ديگر روز كسى براى على "ع" خبر آورد كه پسر عمر به مكه رفته مردم را عليه تومى شوراند خضرتش دستور داد گروهى به تعقيب او بروند. دخترش- ام كلثوم-به خدمتش آمده و درباره پسر عمر التماس كرد و گفت: امير المومنين و به مكه رفته فقط به اين خاطر كه در آنجا اقامت كند و او در پى قدرت حاكميت نيست و نه مرد اينكار است. و بنا كرد به شفاعت در كار پسرعمر، زيرا پسر همسرش بود. امير المومنين "ع" تقاضاى دخترش ام كلثوم را پذيرفت و از تعقيب پسر عمر دست برداشت و دستور داد: او را به حال خود واگذاريد ".
بيائيد مسلمانان از پسر عمر بپرسيم: مگر توبا ابو بكر به هنگامى كه مردم متفقا با او موافقت ننموده بودند بيعت نكردى و در حالى كه بيعت ابو بكر- چنانكه در جلد هفتم به شرح آورديم- با دو نفر يا پنج نفر بيشتر صورت نگرفته بود و احتلاف به شدت بر قرار بود و بيعت همان چند نفر با ابو بكر بود كه صفوف امت را پراكند و تا به امروز در پراكندگى و تشتت نگهداشته است و خودت از نزديك شاهد آن اختلاف و نتايج شومش بودى و مى ديدى كه موافقت بعدى دسته هاى مردم در بعضى موارد با تهديد صورت گرفت و در برخى با تطميع، و توطئه اى بود كه تنى چند جاه طلب شبانه ترتيب دادند و با عمليات رسوا و نكبتبارى عملى شد كه در جلد هفتم به آن شاره رفت و در حالى صورت گرفت كه دل جمعى از مردان پاكدامن و ديندار از آن حاكم و حكومت ما لامال نفرت بود و خود حاكم مى دانست استحقاق على "ع" و نقشش در خلافت بسان نقشى است كه محور آسيا در آن دارد و منزلتش چندان و الا كه الهام خير آميز اداره و حكومت از بلند شخصتيش در مى رسد و هميچكسى را ياراى وصول به اوجش نيست؟!
با پدرش-عمر بن خطاب- هم در حالى بيعت كرد كه ابو بكر او را به حكومت تعيين نموده بود و اثرى از اجماع امت يااتفاق مسلمانان در آن نبود. تعيين شگفت هنوز زنده است با بستن پيمان حكومت براى ديگرى پس از وفاتش از آن كناره مى جويد و حكومت را به چنگالى خشن مى سپارد و به كسى كه سخن به تندى مى گويد و نا راهوار است و در كار حكومت بسيار مى لغزد و پيا پى عذر مى خواهد و از اشتباهاتش پوزش مى طلبد. در حالى كه مردم از انتصاب وى به حكومت سخت ناراضى اند و معترض و ناراحت، و به ابو بكر پرخاش مى نمايند كه " جواب پروردگارت را چه خواهى داد كه خشن سنگدلى را به حكومت بر ما گماشته اى؟ " سپس همان عواملى كه مردم را قبلا به اظهار موافقت با حكومت ابو بكر واداشت به ابراز بيعت با عمر وا مى دارد.