عبدالحسین امینی؛ مترجمین: محمدتقی واحدی، علی شیخ السلامی، سید جمال موسوی، محمدباقر بهبودی، زین العابدین قربانی لاهیجی، محمد شریف رازی، علی اکبر ثبوت، جلال الدین فارسی، جلیل تجلیل
و كوچك كننده و پيوسته به اظهار نظرهاى پوچ و احمقانه خودش مثل: روايتى كه احمدحنبل از قول پسر عمر آورده كه گفت: " ما در زمان پيامبر "ص" مى گفتنم: رسول خدا از همه مردم برتر است، بعد ابو بكر بعد عمر، و على بن ابى طالب سه امتياز دارد كه اگر يكى از آنها مال من مى بود برايم از رمه ها و نعمت هاى مادى فراوان دوست داشتنى تر بود: اين كه رسول خدا دخترش را به همسرى او در آورد و برايش فرزند زاد، و همه درهاى مسجد را بست جز درى كه از خانه او باز مى شد، و در جنگ خيبر پرچم را به او داد. " يا اين روايت كه " از پسر عمر پرسيدند: نظرت درباره على و عثمان- رضى الله عنهما- چيست؟ گفت: درباره عثمان،خدا از او در گذشت و مايل نبوديد در گذرد. درباره على، او پسر عموى رسول خدا و داماد او است. " مى بينم ابوبكر و عمر و عثمان را با شخصيت پيامبر اكرم "ص" مى سنجيد و به دقت اندازه گيرى مى كند و حد و مقام و وزن و قرارشان را معين مى نمايد و ازعلى بن ابى طالب "ع" در مى گذرد و او را به حساب نياورده قابل سنجش نمى بيند. احمد حنبل اين روايت را از پسر عمر ثبت كرده است: " رسول خدا "ص" صبحگاهى بعد از بر آمدن آفتاب به سراغ ما آمده، گفت: پاسى مانده به فجر ديدم پندارى كليدها و موازين را به كفم نهاده اند. كليدها كه همين كليدها است. اما موازين آنها است كه به وسيله اش وزن مى كنند و مى سنجند. آنگاه من در كفه اى قرار گرفتم و امتم در كفه ديگر و كفه من چربيد. بعد ابو بكر را آورده با امتم سنجيدند هموزن در آمد. سپس عمر را آوردند هموزن در آمد آنگاه عثمان را آوردند هموزن در آمد. سپس موازين به يكسو شد. " پسر عمر با اين افسانه كه خود ساخته و بافته، خواسته نظرش را در مورد تفاوت مقام اصحاب و برترى آنان بر يكديگر تثبيت نمايد و اين حرفش را كه از ابو بكر و عمر و عثمان گذشته تفاوتى درميان نيست و مردم برابر و همسانند. آرى، بر پسر عمر گران مى آيد كه نام على "ع" رابه نكوئى ببرد و از او بخوبى و چنانكه هست ياد نمايد و از فضائل و افتخارات و عظمتش سخنى بزبان آورد، و در همان حال درباره ديگران چيزها مى گويد كه هيچ خردمند و هيچ منصف و خدا ترسى، نمى گويد، و حرف ها كه با عقل و منطق نمى سازد مثل اين حرفش كه " در خدمت پيامبر "ص" بودم و ابو بكر صديق درحضورش در حالى كه عبائى بر تن داشت و سينه خويش پوشيده بود. جبرئيل در آمد گفت: چه شده كه مى بينم ابو بكر عبائى بر تن دارد و سينه خويش پوشانده است؟..." يا اين حرفش كه " اگر ايمان ابو بكر را با ايمان مردم روى زمين بسنجند بر آن مى چربد " يا اين حرفش كه به پيامبر نسبت مى دهد: " در خواب ظرفى پر از شير به دستم دادند، از آن چندان نوشيدم كه سير گشتم و احساس كردم در رگهايم جريان يافته است، و از آن چيزى باقى مانده و عمر بن خطاب نوشيدش ..." يا اين حرفش كه به پيامبر "ص" نسبت مى دهد: " روز قيامت درميان ابو بكر و عمر محشور خواهم شد و ميان حرمين مى ايستم و مردم مكه نزدم مى آيند " يا اين كه "فرشته وحى فرود آمده گفت: پروردگار عرش به تو مى گويد: هنگامى كه از پيامبران پيمان گرفتم از تو نيز پيمان گرفتم و ترا سرورشان گردانيدم و ابو بكر و عمر را معاون تو ساختم " و" چون به آسمان عروج نمودم و به آسمان چهارم، رسيدم، سيبى در دامن خويش يافتم. آن را با دستم برگرفتم، بشكافت و فرشته اى خنده زنان از درونش بدر آمد، به او گفتم: حرف بزن، تو از آن كه هستى گفت: از آن كشته شهيد، عثمان بن عفان " و " معاويه در رستاخيز در حالى برانگيخته مى شود كه ردائى از نور ايمان بر تن دارد " و " به من وحى شده كه در بعضى كارها با پسر ابو سفيان مشورت كنم " و " چون آيه الكرسى نازل گشت پيامبر خدا "ص" به معاويه گفت:: آن را بنويس. معاويه گفت: اگر نوشتم چه پاداشى دارم؟ گفت: هر كس آن بخواند همان اجر را تو مى برى " و" اينك مردى بهشتى در خواهد آمد. و معاويه در آمد. گفت: تو اى معاويه از منى و من از توام، و بر در بهشت اين طور "اشاره به دو انگشتش" به همراهى من در مى آئى " و " مردى از اهل بهشت فرا خواهد رسيد. آنگاه معاويه فرا رسيد. فردا همين را گفت ومعاويه در رسيد. پس فردا همين را گفت و معاويه در رسيد " و اين حرفش كه " جعفر بن ابى طالب بهى به پيامبر"ص" هديه داد و به معاويه سه به داده گفت با اينها در بهشت با من ديدار خواهى كرد "