بى كوثر طلوع را سلامى نيست - چشمه در بستر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

چشمه در بستر - نسخه متنی

مسعود پورسیدآقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زياد شنيده بودم. همين طور هم شد. ناگهان سر از سجده برداشت و فرياد زد بچه ها بياييد بى بى راه را نشان داد!! بى بى راه را نشان داد!!

بغض هايى را كه براى چند دقيقه اى در سينه ها متراكم شده بود يك دفعه تركيد، همه زدند زير گريه. نمى توانم حالت خودم و بچه ها را در آن لحظه بيان كنم. آن قدر مى دانم كه بى درنگ همه به دنبالش حركت كرديم، من پشت سر او بودم به خدا قسم او آن قدر محكم و با صلابت مى دويد كه گويى روز روشن است و جاده ى هموار. طولى نكشيد كه از ميان مين ها گذشتيم بدون اين كه حتى يك نفر از ما خراشى بردارد. بعدها هر بار كه از ما مى پرسيديم آن شب چه شد و چه ديدى؟ از جواب طفره مى رفت، اما مى گفت: بچه ها فاطمه، فاطمه، و ديگر اشك مجالش نمى داد.

بى كوثر طلوع را سلامى نيست

زهرا عليهاالسلام

اى كوثر خدا

اى ادامه ى نبى صلى الله عليه و آله

اى همتاى على عليه السلام

اى حبيبه ى خدا

اى شب قدر خدا

اى مقصود خدا

اى مشكاة خدا

اى مصباح هدى

اى والشمس وضحى

اى معنى جمال

اى تفسير جلال

اى تأويل كمال

اى واژه ى وفا

اى آيه ى صفا

اى سوره ى اتى

اى خورشيد رسالت

اى قمر ولايت

اى زهره ى هدايت

اى با عصاى موسى

اى با دم مسيحا

اى با صلاى يحيى

اى ايوب بلاها

اى يعقوب فراق ها

اى يوسف جفاها

اى كوه پر ابهت

اى جارى محبت

اى چشمه ى طهارت

اى اسوه ى خدايى

اى جلوه ى الهى

اى عشق كبريايى

بر ما ببخشاى

كز تهجدت گفتيم

اما از اسراى به تاول نشسته و عمق نگاه و پيچش تدبير تو هرگز!

اى خانه ى گلى تو شنيديم

اما از رنج قرن ها و بلوغ بيدارى و راز كوفتن در كوب هايت هرگز! و صف تو گفتى

- و چه بى رمق- كه بلنداى خورشيد را در رعايت ماه تمنا كرديم

اما را ز گل ياس را فوران سبز را آبى زلال را چه كسى بر ما خواند؟

اى آموزگار ظرافت

تو خود به ما بياموز

تلاوت بيدارى

بلوغ انذار و رنج قرن ها را كه سخت محتاجيم

دشت را از تدبير تو نشانى نيست كه با نيم نگاهى كرانه هايش را در آغوش مى نشانم

پيچش تدبير و عمق نگاه ت و دريايى است، بى كران

كوهى است همپاى تاريخ كه كرانه هاى بكرش

آبستن ارتفاع نگاه توست و آن دم كه بر قله اش عروج كنى

ديگر از تو در تو نشانى نيست

اى آفتاب سفر كرده!

من فرياد سبز تو را كه از پشت ديوار قرن ها هنوز هم به گوش مى رسد، شنيدم و شعله هاى كومه ات را كه در آتش كينه هاى سرشار مى سوخت، ديدم

من سراغ خونين تو را از لاله ى سوخته در ميان كنده ها و ديوارهاى تاريخ گرفتم و شاهد تاريكى زمين

در روز نفرين تو بر كسانى كه آفتاب را به قرص نان فروختند، بودم

من از گلوى تو صداى خدا و بر لب هاى سوخته ات، آيه ى تشنگى مردم را شنيدم و رسوايى ننگ مشاطگان را در پيچش گام هاى تو يافتم

من در جغرافياى خانه ى گلى تو تا ريخ رنج ها و رنج هاى تاريخ را ديدم

من در ناله هاى تو بر زمين از دست رفته ات

طهارت چشمه ى غدير را و در ارتفاع نگاهت ، قيام توفان را ديدم

من اشك هاى تو را بر در كوب هاى كوچه پس كوچه هاى سرد و خسته ى مدينه يافتم و خط تو را كه بر پوست هر ستاره غزل آفتاب را مى نوشتى، خواندم

من نشان كبودين تو را از قافله هايى كه از كناره ى بقيع مى گذشتند گرفتم

من در اشك هاى تو فوران چشمه ى غدير را و در آذرخش فريادت ضربت خندق را ديدم

من با اذان بلال ت و به قيام و سلامى رسيدم

اين شعله هاى عشق توست كه انسان خسته را به ميهمانى آفتاب مى خواند

در حجم نگاه ت و افق هم رنگ مى باخت

سبزى اين سال ها هنوز هم وامدار آن نگاه بلندى است كه از قله ى ناپيداى تو سر زد

من با نواى آشناى تو از قناعت انجمادها و از پس كوچه هاى حقير خلافت ها رهيدم

من بلوغ بيدارى را آنجا كه سايه ى ماه را در پس لايه هاى ابر به خسوف كشاندى تجربه كردم

من انذار تو را اى كوثر زخمى!

بر زنانى مقهور شنيدم و اوج تسليت تو را آنجا كه مرد راه را از پاى انداخت، شناختم

من در خاموشى قبرت تا بش هزاران خورشيد را ديدم

اگر قبرت را نشانى نيست چه باك

هر سنگ نبشته اى حكايت تو را دارد

من فرياد سكوت

بلوغ بيدارى

رنج قرن ها

انس مهربانى و در آخر عروج سبز را از تو آموختم و شب قدرم را با تو به سلامى رساندم كه بى كوثر طلوع را سلامى نيست

اى بلوغ انذار!

چشمه ى غدير در باغ دستان تو روييد و غديرى ها از دامان عصمت تو به بلوغى رسيدند و انسان مانده به انذار تو به رويشى رسيد

اى آموزگار ظرافت!

آنجا كه مردان از پاى فتادند

چگونه رفتن را تو به من آموختى و آن جا كه فريادها در سينه ها گم شد

فرياد خسته ى دردم را تو به بلوغى رساندى و آنجا كه حراميان راه را بستند

با اشك هايت راهم را تا به خدا تو علامت گذاردى و در باغ شهادت مرگ را كه بار زندگى آورده بود، نشانم دادى

خورشيد در تابوت تو غروب كرد و ملائك به عشق ديدار تو به سجده درافتادند و عروج خونينت را خدا خود به نظاره نشست تا زخم هايت را خود مرهمى گذارد و چشمه ى كوثرش را با تو به طهارتى رساند

اى تولد بالغ هستى!

ما با چشم اشك و دست تمنا

روز تولد تو را -گرچه اين روز هم بايد رنج هايت را شماره كنيم-

به اميد تولد دوباره ى خويش جشن مى گيريم

آيا اميد تولدى هست؟

اى كوثر خدا!

اى ادامه ى نبى!

اى همتاى على!

زهرا جان!

شب ميلاد فاطمه ى زهرا عليهاالسلام

آذر ماه 1371

/ 61