ترور ناكام
باند نفاق در مراجعت از تبوك تصميم گرفتند شتر پيامبر صلى الله عليه و آله را هنگام عبور از گردنه اى، پى كنند تا بدين وسيله پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته و اين واقعه را تصادفى جلوه دهند [بحارالانوار، ج 28، صص 97 و 100 و 320 (پاورقى).] و در همان جا سقيفه اى به پا كنند و از سپاه براى ابوبكر بيعت بگيرند و آنگاه وارد مدينه شده على عليه السلام را كنار بزنند و بر اوضاع مسلط شوند، سپاه هم كه با آنها بود. اما جبرييل به رسول صلى الله عليه و آله خبر داد و رسول صلى الله عليه و آله با دلى مطمئن با «حذيفه» به طرف گردنه حركت كرد. آنگاه صاعقه اى زد و تمامى باند نفاق چهره هاشان نمايان شد و در حالى كه رسول صلى الله عليه و آله آنان را صدا مى كرد، پا به فرار نهادند، البته رسول صلى الله عليه و آله به حذيفه امر كرد آنان را تعقيب كند. تعداد اينان كه به «اصحاب عقبه» معروف شدند، دوازده نفر است؛ پنج نفر «اصحاب صحيفه»، پنج نفر «اصحاب شورى»، «عمروعاص» و «معاويه». [كتاب سليم بن قيس، ج 2، صص 589 و 730؛ بحارالانوار، ج 28، ص 100؛ المسترشد، ص 186 (به نقل از رواة اهل سنت)؛ تفسير كشاف، ج 2، ص 390 (پاورقى به نقل از دلايل النبوة بيهقى و مغازى ابن اسحاق)؛ المحلى، ج 11، صص 220 و 221 و نيز در صفحه 224 مى نويسد: «فانه قد روى اخبارا فيها ان ابابكر و عمر و عثمان و طلحة و سعد بن ابى وقاص ارادوا قتل النبى و القاءه من العقبة فى تبوك».] در نقلى ديگر تعدادشان چهارده [خصال صدوق، ص 499 (اصحاب العقبة اربعة عشر رجلا).] يا پانزده [كشاف، ج 2، ص 291، ذيل آيه ى 74 سوره ى توبه (و هموا بما لم ينالوا). (و محشى در پاورقى روايت را از مسند احمد و طبرانى نقل مى كند)؛ المحلى، ج 11، ص 221 (در ذيل روايت آمده كه سه نفر از آنان عذر آوردند كه سخن رسول خدا را در مورد اين كه كسى نبايد به عقبه نزديك شود، نشنيدند و جزو آن دوازده نفر نبودند و از تصميمات آنان كاملا بى اطلاع بودند).] نفر ذكر شده است.انكار فوت رسول
عمر شمشير كشيده بود و مدام فرياد مى زد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نمرده و هر كس مدعى مردن او باشد او را با شمشير خواهم كشت. او زنده است و مانند موسى برمى گردد. [الطبقات، ج 2، صص 266 و 267؛ تاريخ طبرى، ج 2، ص 442؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 1، ص 178 و ج 2، ص 40 و ج 12، ص 195؛ انساب الاشراف، ج 1، صص 565 و 566؛ اثبات الهداة، ج 2، ص 384 (به نقل از ابونعيم در حلية الاولياء).] او بدين وسيله مى خواست منكر خلافت على عليه السلام شود، چون آنجا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله زنده است و بازمى گردد، ديگر على عليه السلام چه كاره است و وصى و جانشين براى چه؟ اگر چه عده اى معتقدند وى بدين وسيله مى خواست تا ابوبكر كه در آن هنگام خارج از شهر بود، برسد، [با توجه به نقل هاى متفاوت و متعارضى كه در اين مورد هست، اين ادعا كه ابوبكر در آن هنگام، خارج از مدينه بوده، مورد ترديد است. اگر چه ابن ابى الحديد مى گويد كه همه تواريخ و سيره نويسان اين گونه نوشته اند (ج 2، ص 40) اما خود او نيز در همان كتابش نقل هاى متعارضى دارد. (ر. ك: ج 6، ص 52). من بر اين اعتقادم كه ابوبكر در مدينه بود و نه در سنح (نام محلى است خارج از مدينه) چون آنچه مسلم است اين است كه ابوبكر و عمر از بيرون رفتن با سپاه اسامه امتناع كردند؛ زيرا مى خواستند خلافت پيامبر را تصاحب كنند. مگر اين كه بگوييم براى تماس قبيله بدوى بنى اسلم از شهر خارج شده بود؛ همان قبيله اى كه كار خلافت او را محكم كردند. (توضيح بيشترش خواهد آمد).] ولى من معتقدم كه آنان تصميم خود را گرفته بودند و برهمين اساس بود كه منكر فوت رسول صلى الله عليه و آله شدند؛ زيرا با آن همه سفارش ها و تأكيدهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كمان نمى كردند بتوان اين حق را ربود. و طبيعى جريان اين گونه مى شد كه پس از جعل احاديثى، سقيفه را هم در خود مسجد مدينه تشكيل مى دادند و آن گاه، ابوبكر به عنوان كسى كه امور را در دست مى گيرد تا خود پيامبر صلى الله عليه و آله برگردد، خلافت را به عهده مى گرفت. اما خبر دادن دو نفر از انصار و اين كه عده اى در سقيفه گرد آمده اند تا خليفه اى تعين كنند، باعث تغيير نقشه شد.
زمينه چينى ها و اقدامات رسول براى جانشينى على
اگر چه اقدامات رسول صلى الله عليه و آله و جانشينى بعد از خود در نوشته اى ديگر به تفصيل آورده شده است، ولى اشاره اش خالى از فايده نيست، كه گاهى نم بهتر از خشكى است. مسأله ى جانشينى على عليه السلام از نخستين روز دعوت علنى مطرح شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله در جاهاى گوناگون و به مناسبت هاى مختلف چه به صورت مستقيم و چه به صورت بيان فضايل على عليه السلام، آن را مطرح مى كرد و تذكر مى داد. اين همه احاديث، از «منزلت» گرفته تا «ثقلين» و «خلفاى اثنى عشر»، «سد الابواب الا بابه»، «انا مدينة العلم»، «الحق مع على»، «انا عليا منى»، «تزويج على» و «كساء» و... (نزديك به 30 حديث به نقل از اهل سنت) و هم چنين اين همه سوره و آيه، از آيه ى (انما وليكم الله) گرفته تا آيات «تبليغ»، «تطهير»، «مودة»، «مباهلة»، «السابقون» «من يشرى نفسه»، «نجوى» و... (نزديك به 90 آيه به نقل از اهل سنت) [ر. ك: نهج الحق، علامه ى حلى، صص 172- 220. و به يك قول 300 آيه (تاريخ الخفاء، ص 172، به نقل از ابن عساكر).]و نيز اين همه
تذكرهاى گوناگون از سگ هاى حوأب [پيامبر صلى الله عليه و آله به عاشيه مى فرمود: اى عايشه! روزى بيايد كه سگان حوأب- نام منطقه اى در مسير بصره «ر. ك: معجم البلدان، ج 2، ص 314»- بر تو پارس كنند و تو با على مى جنگى و در حق او ظلم مى كنى. حديث «كلاب حوأب» از احاديث متواتره است و در بسيارى از مصادر آمده است ر. ك: الغدير، ج 3، صص 188- 191 (بيش از سى مصدر از مصادر اين حديث از كتب اهل سنت آورده شده است). الجمل، شيخ مفيد ص 234 كه محقق آن در پاورقى حدود 30 مصدر از مصادر آن را برمى شمرد.] گرفته تا داستان على عليه السلام [مروج الذهب، ج 2، ص 371؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 167؛ اثبات الهداة، ج 2 ص 374 (حديث 261).] و... همه و همه در راستاى همين تذكرها و تأكيد بر اين حق مهم است، تا واقعه ى غدير كه هفتاد روز قبل از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله به وقوع پيوست و جمعيتى عظيم در زير آفتاب نيمروز با على عليه السلام بيعت كردند و دين به اكمال و اتمام رسيد و دين مرضى و خداپسند، دين همراه مقام ولايت شد. در آخرين روزها نيز رسول صلى الله عليه و آله در بستر بيمارى فرمود: قلم و داتى بياوريد تا چيزى بنويسم كه پس از من شما را از گمراهى حفظ كند. آنانى كه مى دانستند پيامبر صلى الله عليه و آله چه مى خواهد بنويسد، فرياد «دعوا الرجل فانه ليهجر، حسبنا كتاب الله» سر دادند. ديگر اقدام رسول، تأكيد بر پيوستن به سپاه اسامه بود و اين كه اين سپاه از مدينه خارج شود، آن هم با اين تعبير كه «لعن الله من تخلف عنها» و تنها على عليه السلام بايد در كنار رسول صلى الله عليه و آله بماند. آنان هم به بهانه ى اين كه ما نگران رسول صلى الله عليه و آله هستيم و چگونه مى توانيم از مدينه خارج شويم و خبر رسول صلى الله عليه و آله را از كاروانيان سر راه بگيريم، ماندند و لعنت خدا را بر خود خريدند. علاوه بر همه اينها، رسول خدا صلى الله عليه و آله براى بعد از خود نيز نشانه ها و علامت هايى باقى گذاشت. منافقان هر چند از نوشتن و كتابت او جلوگيرى كنند، از نشانه ها و علامتهايش نمى توانند جلوگير باشند. اين علامتها، انسانهاى گويا، فاطمه عليهاالسلام، ابوذر، عمار، و همراهى قرآن روشنگر است. زهرا عليهاالسلام، براى دوره ى شيخين؛ ابوذر، براى زمان عثمان؛ عمار، در برابر معاويه؛ و همراهى قرآن تا امروز. رسول بارها فرموده بود فاطمه عليهاالسلام پاره ى تن من است. هر كه او را به خشم آورد، مرا و خدا را به خشم آورده است. و فاطمه عليهاالسلام بر شيخين خشمناك بود و در هر نماز آنان را نفرين مى كرد. پنهانى قبرش، گواه اين خشم است. [ر. ك: «اقرار» و «آيه» از همين كتاب.] و رسول گفته بود آسمان بر راست گوتر از ابوذر سايه نيانداخته است. [بحارالانوار، ج 31، ص 271؛ الفتوح، ج 2، ص 157؛ الطبقات، ج 4، ص 228؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 3، ص 56.] و اين زبان و صادق و برنده، روياروى عثمان بود. [شرح ابن ابى الحديد، ج 3 ص 56 و بحارالانوار، ج 22، ص 417 و ج 31، صص 174- 178 و صص 270- 279.] و رسول گفته بود كه عمار را، گروه ستمگر مى كشند. [سيوطى در خصايص بر تواتر اين حديث تصريح كرده و علامه ى امينى در الغدير (ج 9، صص 21- 22) منابع آن را يادآور شده. نيز ر. ك: بحارالانوار، ج 22، صص 326 و 334؛ تاريخ طبرى، ج 3 (جزء 6) ص 21؛ كامل ابن اثير، ج 3، ص 310؛ صحيح بخارى، ج 4، ص 25؛ حلية الاولياء، ج 4، صص 20 و 172؛ مصنف ابن ابى شيبة، ج 15، ص 302؛ الطبقات، ج 3، ص 252.] و عمار در كنار على عليه السلام بود و شمشيرش بر سينه ى معاويه. [صفين، صص 332- 336؛ شرح ابن ابى الحديد، ج 5، صص 252 و 253 و 256 و ج 8، صص 16- 27؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 21؛ كامل ابن اثير، ج 3، ص 308.] (همين بود كه با شهادت عمار، سپاه شام متزلزل شد و معاويه به دست و پا افتاد و حيله ها كرد). و رسول در جاجاى مختلف اعلام كرده بود كه جانشينان من دوازده نفرند، [ر. ك: منتخب الاثر فى امام الثانى عشر عليه السلام، صافى گلپايگانى، صص 43- 187.] و گفته بود من دو چيز را در ميان شما مى گذارم كه چراغ راه و مانع گمراهى شما هستند. اين دو از هم جدا نخواهند شد تا اين كه در حوض كوثر بر من وارد شوند. [ر. ك: «حديث ثقلين» از همين كتاب.] و امروز جز شيعه كسى با اين گفته همراه نيست كه ديگران قرآن و عترت را از هم جدا كردند و بين قرآن و خليفه و وصى رسول، فاصله انداختند در حالى كه رسول به همراهى آن ها شهادت داده بود. همان گونه كه با زبان گويايش از يوم الانذار... و با دست بلندش در غدير... و با تقاضاى قلم در واپسين لحضه هاى زندگى، و با فاطمه عليهاالسلام و ابوذر و عمار در دامن تاريخ، اين رهبرى و ولايت و اين سرپرستى را گواهى داده و راه على را به نور بسته بود. به راستى كه رسول صلى الله عليه و آله هيچ كم نگذاشت و آن قدر بر اين حق تأكيد و سفارش مى كرد كه بيشتر از آن متصور نبود و اين حق تا آن جا پيش رفت كه «مزد رسالت»، بل «مكمل و متمم دين» قرار گرفت. و ديگر اين خود مردم اند كه بايد همتى كنند و گامى بردارند. [غدير (با اندكى تغيير).]
چرا انصار در سقيفه گرد آمدند؟
اين كه چرا انصار با آن كه ياران فداكارى براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودند، اين گونه با شتاب و دور از چشم مهاجران و قريش براى تعيين خليفه در سقيفه گرد آمدند، سؤال خوبى است كه در تحليل آن مى توان به طور خلاصه به عواملى چند اشاره كرد: 1. ترس از قدرت قريش و انتقام گرفتن آنان از انصار؛ زيرا كه قريش كه بيشترشان جزو گروه مؤلفة القلوبند، در هر حال انصار را قاتلان خويشان خود مى دانستند و طبيعى بود كه انصار از حاكميت آنان وحشت داشته باشند. چنان كه حباب بن منذر كه از بزرگان انصار بود، در سقيفه گفت: ما ترس از آن داريم كسانى از شما بر سر كار آيند كه ما، پدران و برادران شان را در جنگ كشته ايم؛ ترس از اين كه اين افراد از ما انتقام بگيرند. [انساب الاشراف، ج 1، ص 582؛ الامامه و السياسة، ص 7.] هم او به انصار گفت: اگر با اين افراد بيعت كرديد پس از چندى خواهيد ديد كه فرزندان شما در درب خانه هاى اين افراد به گدايى سرگرم اند و حتى از دادن آب نيز به آنان دريغ مى كنند. [الامامة و السياسة، ص 7؛ قاموس الرجال، ج 3، ص 67؛ بحارالانوار، ج 28، ص 354.] چنان چه بعدها حسان بن ثابت به قريش درمورد فشارها و آزارهاى آنان به انصار گفت: گناه ما اين است كه ما پدران و برادران شما را كشتيم. [شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 38.] 2. آگاه بودن از قدرت و نفوذ باند نفاق و دسيسه ها و تحركات آنان در اواخر عمر پيامبر صلى الله عليه و آله براى كنار گذاشتن على عليه السلام و به قدرت رسيدن خود، [و لقد كان سعد لما رأى الناس يبايعون ابابكر نادى: ايها الناس انى والله ما اردتها حتى رأيتكم تصرفونها عن على... (علم اليقين، ج 2، ص 713).] تا آنجا كه شاهد بودند كه چگونه منافقان با دستورهاى پيامبر صلى الله عليه و آله براى پيوستن به سپاه اسامه و يا آوردن قلم و كاغذ، مخالفت مى كنند. 3. از رسول صلى الله عليه و آله شنيده بودند كه بعد از او به آنان صدماتى مى رسد و بايد بردبار و شكيبا باشند [الطبقات، ج 2، ص 253؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 53. (تحقيق شيخ محمودى)] و اين هشدار رسول صلى الله عليه و آله و سلم (در صورت صحت خبر) به جاى آن كه سبب هشيارى آنان گشته و موجب موضع گيرى صحيح و حمايتشان از على عليه السلام بشود، باعث سوء استفاده ى سران آنان شد. 4. نبود امثال «سعد بن معاذ» در ميان آنان؛ همان بزرگ مردى كه اگر زنده بود چه بسا هرگز سقيفه اى پا نمى گرفت. 5. سران و اشراف انصار خود نيز منافق بودند و همين ها توده انصار را هم به دنبال خود مى كشاندند. حقيقت مطالب اين است كه نفاق مختص قريش و مهاجران نبوده بلكه در ميان انصار هم رواج داشته است و سران انصار با على عليه السلام دشمن بودند. و بسيارى از كسانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را در لشگر اسامه قرار داده بود از رييس و مرئوس به نظر مى رسد كه منافق بوده و با على عليه السلام دشمنى داشته اند و به همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواسته آنان را روانه كند تا مدينه براى على عليه السلام خالى بماند. تعجب نكنيد كه بزرگان انصار منافق شده باشند. مگر همين ها نبودند كه در تقسيم غنايم حنين به رسول صلى الله عليه و آله اعتراض كردند؟! [سيره ى ابن هشام، ج 4، صص 147- 148؛ المغازى، ج 3، صص 957- 958؛ الارشاد، ص 67.] آيا اعتراض به پيامبر صلى الله عليه و آله با ايمان واقعى جمع مى شود؟ به گفته امام باقر عليه السلام، انصار از همان روز، بى نور شدند. «فحط الله نور هم» [الكافى، ج 2، ص 411؛ بحارالانوار، ج 21، ص 177 و ج 93، ص 57.] همين انصار و رييس آنان «سعد» اگر چه در سقيفه شكست خوردن اما باز هم با على بيعت نكردند. رسول صلى الله عليه و آله از قبل درباره ى على عليه السلام گفته بود: دوست نمى دارد تو را مگر مؤمن، و دشمن نمى دارد تو را مگر منافق. سعد مى توانست با كمك فاميل خود، على عليه السلام را به حق خود برساند، چون على عليه السلام مى گفت: اگر چهل ياور داشتم در خانه نمى نشستم. ولى سعد در عين آنكه با قريش دشمن بود، با على عليه السلام نيز دشمن بود و حاضر نبود كه او به خلافت برسد، چون مى دانست كه با وجود على عليه السلام جايى براى امثال او نيست. على عليه السلام مى فرمود: به جز اهل بيت براى من ياورى نبود و من نخواستم آنان را به كشتن دهم. [نهج البلاغه، خطبه ى 26.] از اين كلام چنين برمى آيد كه مهاجر و انصار همگى با على عليه السلام بد بودند و اگر جنگى مى شد، اهل بيت او كشته مى شدند. ابن ابى الحديد از كتاب سقيفه ى ابوبكر جوهرى نقل مى كند: پس از قضيه ى سقيفه «سعد بن عباد» حكايتى را نقل نمود كه موجب خلافت على عليه السلام بود. پسر او «قيس» گفت: تو از پيامبر اين سخن را درباره ى على شنيدى و با اين حال در صدد گرفتن خلافت برآمدى و اصحاب تو مى گفتند از ما امير و از قريش اميرى باشد؟! به خدا سوگند پس از اين تا زنده ام با تو سخن نخواهم گفت. [شرح ابن ابى الحديد، ج 6، ص 44.]