حرکت و زمان در فلسفه اسلامی ج1 جلد 2
لطفا منتظر باشید ...
ببيند : يك حدوث داريم و يك حادث . فرض كنيد انساني حدوث پيدا مي كند ،
انسان حادث است يعني داراي حدوث است . البته بحث در مورد حدوث دفعي است كه از نظر قائلين به حركت جوهري حدوث دفعي منحصر به وصولات و امثال آن است . اگر يك شي ء را به سوي شي ء ديگر به حركت در آوريم ، در يك آن واصل مي شود .خوب ، در وصولات چه چيز حادث است ؟ خود وصول . حدوث چطور ؟ آيا حدوث وصول حادث است يا قديم ؟ مسلما قديم كه نيست . اگر بگوييم حادث است ، پس در اينجا دو حادث پيدا مي شود ، يكي وصول و ديگري حدوث وصول . نقل كلام مي كنيم به حدوث حدوث ، آيا آن هم داراي حدوث است ؟اگر چنين است باز نقل كلام مي كنيم به حدوث حدوث حدوث . آيا آن هم حادث است ؟ نه ، يك چيز بيشتر حادث نشده كه همان وصول باشد . اين وصول كه بعد از عدم است ، حدوث از چنين وجودي انتزاع مي شود .يعني از وجود بعد از عدم مفهوم حدوث را انتزاع مي كنيم . پس حدوث به اين معني را امر نسبي مي ناميم ، يعني از مقايسه وجود شي ء در حال و عدم آن در گذشته انتزاع مي شود . پس حدوث حادث است لابحدوث آخر بلكه به حدوث منشأ انتزاعش .يا بگوييم حدوث وجود دارد به عين وجود منشأ انتزاعش كه همان وجود بعد العدم باشد . پس حدوث وجود ديگري ندارد غير از وجود منشأ انتزاعش [ وجود حادث ] . اين در باب حدوث دفعي . در باب حركت نيز عينا همين حرف مي آيد . حركت همان حدوث است ولي حدوث تدريجي الحدوث علي قسمين : حدوث دفعي و حدوث تدريجي.اسم حدوث تدريجي را حركت مي گذاريم . يك مسأله اي هست كه مرحوم آخوند در مباحث حركت مطرح نكرده و در مباحث نفس مطرح است و آن اينكه : آيا حركت محسوس است يا معقول ؟ در ابتدا خيال مي شود كه واقعيت حركت محسوس است همچنان كه خيال مي شود حدوث محسوس است . اين اشتباه است ، حدوث معقول است نه محسوس . وجود بعد العدم را حدوث مي ناميم و آن چيزي كه محسوس است وجود اين شي ء است در اين لحظه ، اما اينكه اين وجود بعد العدم است ، اين ديگر محسوس نيست ، يعني عدم و بعديت اين وجود از براي عدم محسوس نيست ، بلكه معقول است و ذهن آن را انتزاع كرده است ولي معقول باعانه الحس . مرحوم آخوند در باب حركت هم عقيده اش همين است ، منتهي اين را دو جور بيان مي كند ، گاهي مي گويد : حركت معقول است با عانه الحس و گاهي هم مي گويد :محسوس است باعانه العقل ، هر دو تعبير متضمن يك معني است يعني عقل و حس به كمك يكديگر آمده اند تا حركت متصور و معقول شده است براي انسان . وقتي كه مطلب اين جور شد ، پس حركت در واقع لا ذات له ،همچنانكه الحدوث لا ذات له بود . شي ء متحرك است كه له ذات ، و ما فيه الحركه است كه له ذات . بنابراين حركت امر غير قار الذات نيست ، بلكه عين عدم قرار الذات است . يعني اصلا قدما در همين هم اشتباه كرده اند كه گفته اندحركت امر غير قارالذات است . حركت نه امر غير قارالذات است و نه امر قارالذات ، بلكه نفس عدم قرار الذات است و اين دو مطلب خيلي با هم فرق دارند ، اعم از اينكه ما ماهيتي را غير قارالذات بدانيم يا وجودي را ، در هر دو صورت اين غير از حركت است .پس حركت خودش چيزي نيست كه ما آن را قارالذات يا غير قارالذات بدانيم ، مگر از قبيل اينكه حدوث امري است ، يعني امر انتزاعي ، كه موجود است به وجود منشأ انتزاعش . بنابراين ، ما يك تجدد داريم و يك ما به التجدد و يك متجدد ، اينها را نبايد با هم اشتباه بكنيم .تجدد همين امر نسبي است كه موجود به وجود منشأ انتزاعش مي باشد . يعني آنكه اولا و بالذات موجود است منشأ انتزاعش است ، و اين قابليت انتزاع از آنرا دارد ، يعني موجود در درجه دوم است . اين خود تجدد . يك چيز ديگر داريم و آن متجدد است كه متصف به اين صفت مي شود كه همان متحرك باشد . چيز سومي داريم كه ما به التجدد است ، يعني هماني كه در جاهاي ديگر از آن به ما فيه الحركه تعبير كرده . وقتي مي گوييم اين شي ء متجدد است ، در چه چيزي متجدد است ؟ يا به تعبير اينجا ، به چه چيز متجدد است ؟و اين عبارت از مقوله ايست كه حركت در آن واقع مي شود . مثل اينكه اگر جسمي داشته باشيم و بياضي ، ما در اينجا سه امر داريم : يكي كون هذا الجسم ابيضا ، و به تعبير ديگر ابيضيت هذا الجسم ، ديگري خود بياض و سومي جسم .آنكه اولا و بالذات موجود است جسم است و بياض ، جسم آن حقيقتي است كه ذو بياض است و بياض براي او وجود ناعت است . بياض هم همان نفس ابيضيت و بياض بالذات است . در اينجا يك مفهوم سومي هست كه ما آنرا انتزاع مي كنيم ، و آن " ابيضيت هذا الجسم " است ، اين ديگر وجود مستقلي از آن دو وجود ندارد ، بلكه يك مفهوم انتزاعي است . انتزاعي دانستن حركت به معناي انكار وجود آن نيست ، بلكه تحليل معناي حركت است . كسي چنين اشتباهي نكند كه وقتي ما مي گوييم حركت يك مفهوم انتزاعي نسبي است به اين معنا است كه حركت وجود ندارد و در مقابل سكون وجود دارد . بلكه وقتي تحليل مي كنيم مي بينيم آن چيزي كه غير قارالذات است خود حركت نيست ، بلكه طبيعت است و هر مقوله اي كه در آن حركت واقع بشود ، حركت نفس عدم قرار الذات است ، نه چيز ديگر . اين مطلبي است كه مرحوم آخوند در جاهاي مختلف بيان كرده است ، منتهي با تعبيرهاي مختلف . در بعضي جاها ما به التجدد را به مقوله اطلاق مي كند و در بعضي جاها به موضوع .اين مطلب براي آنچه كه در باب ربط حادث به قديم گفته خواهد شد مفيد است . قدما از قبيل امثال بوعلي مي گويند : آنچه كه رابط ميان ثابت و متغير و قديم ازلي و حادث است ، حركت است . حركت حقيقتي است كه از يك وجهه ثابت است و از وجهه ديگر متغير ، از وجهه ثابت مرتبط است با ثابت ها يعني ازلي ها ، و از وجهه متغيرش مرتبط است با عالمي كه متغير است . مرحوم آخوند در آنجا خواهد گفت كه : حركت خودش يك حقيقت نيست كه صلاحيت داشته باشد كه رابط ميان حادث و قديم باشد .بلكه چيزي بايد وجود داشته باشد كه حركت صفت آن باشد ، يعني آن امري كه حركت از لوازم آن است و از آن انتزاع مي شود و آن طبيعت است . پس رابط ميان حادث و قديم طبيعت جوهري است . و حركت بما هو حركت شايستگي رابط بودن را ندارد ( 1 ) . اين مطلب را اگر قبول كنيم ، مهمترين تعريفي كه براي حركت كردند و از ارسطو و بوعلي منقول است و خود مرحوم آخوند هم قبول كردند ، از اين نظر مورد خدشه واقع مي شود . آنجا حركت را اين جور تعريف كردند : " كمال أول لما بالقوه من حيث انه بالقوه " در اين تعريف حركت خودش امري استكه حادث و كمال است ، و امر بالقوه اي به واسطه حركت به فعليت مي رسد . ولي در اينجا چنين اعتبار شده است كه حركت خودش چيزي نيست و انتزاع از چيز ديگر است . اين اختلاف تعبير ، به تفصيل در فصل ربط حادث به قديم بررسي مي شود .