ارزش گوهر
مرغى نهاد روى بباغى ز خرمنى پنداشت چينه ايست، بچالاكيش ربود چون ديد هيچ نيست فكندش بخاك و رفت خواندش گهر به پيش كه من لعل روشنم چون من نكرده جلوه گرى هيچ شاهدى ما را فكند حاده اي، ورنه هيچگاه با چشم عقل گر نگهى سوى من كنى در چهره ام ببين چه خوشيهاست و تابهاست خنديد مرغ و گفت كه با اين فروغ و رنگ چون فرق در و دانه تواند شناختن در دهر بس كتاب و دبستان بود، وليك اهل مجاز را ز حقيقت چه آگهيست آن به كه مرغ صبح زند خيمه در چمن دانا نجست پرتو گوهر ز مهره اى پروين، چگونه جامه تواند بريد و دوخت
پروين، چگونه جامه تواند بريد و دوخت
ناگاه ديد دانه ى لعلى به روزنى آري، نداشت جز هوس چينه چيدنى زينسانش آزمود چه نيك آزمودنى روزى باين شكاف فتادم ز گردنى چون من نپرورانده گهر هيچ معدنى گوهر چو سنگريزه نيفتد به برزنى بينى هزار جلوه بنظاره كردنى افتاده و زبون شدم از اوفتادنى بفروشمت اگر بخرد كس، به ارزنى آن كو نداشت وقت نگه، چشم روشنى درس اديب را چكند طفل كودنى ديو آدمى نگشت به اندرز گفتنى خفاش را بديده چه دشتي، چه گلشنى عاقل نخواست پاكى جان خوش از تنى آنكس كه نخ نكرده بيك عمر سوزنى
آنكس كه نخ نكرده بيك عمر سوزنى