اشك يتيم
روزى گذشت پادشهى از گذرگهى پرسيد زان ميانه يكى كودك يتيم آن يك جواب داد چه دانيم ما كه چيست نزديك رفت پيرزنى كوژپشت و گفت ما را به رخت و چوب شبانى فريفته است آن پارسا كه ده خرد و ملك، رهزن است بر قطره ى سرشك يتيمان نظاره كن پروين، به كجروان سخن از راستى چه سود
پروين، به كجروان سخن از راستى چه سود
فرياد شوق بر سر هر كوى و بام خاست كاين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست پيداست آنقدر كه متاعى گرانبهاست اين اشك ديده ى من و خون دل شماست اين گرگ سالهاست كه با گله آشناست آن پادشا كه مال رعيت خورد گداست تا بنگرى كه روشنى گوهر از كجاست كو آنچنان كسى كه نرنجد ز حرف راست
كو آنچنان كسى كه نرنجد ز حرف راست