همنشين ناهموار
آب ناليد، وقت جوشيدن نه كسى ميكند مرا يارى نه توان بود بردبار و صبور خوارى كس نخواستم هرگز من كجا و بلاى محبس ديگ نشوم لحظه اى ز ناله خموش از چه شد بختم، اين چنين وارون از چه در راه من فتاد اين سنگ راز گفتم ولى كسى نشنيد هر چه بر قدر خلق افزودم از من اندوخت طرف باغ، صفا ياد باد آن دمى كه ميشستم ياد باد آنكه مرغزار، ز من رستنيها تمام طفل منند وقتى از كار من شمارى بود چرخ، سعى مرا شمرد بهيچ من، بيك جا، دمى نمى ماندم من كه بودم پزشك بيماران من كه هر رنگ شستم، از چه گرفت نه صفائيم ماند در خاطر
نه صفائيم ماند در خاطر
كاوخ از رنج ديگ و جور شرار نه رهى دارم از براى فرار نه فكندن توان ز پشت، اين بار از چه رو، كرد آسمانم خوار من كجا و چنين مهيب حصار نتوانم دمى گرفت قرار از چه شد كارم، اين چنين دشوار از چه در پاى من شكست اين خار سوختم زار و ناله كردم زار خود شدم در نتيجه بيمقدار رونق از من گرفت فصل بهار چهره ى گل بدامن گلزار لاله اش پود و سبزه بودش تار از گل و خار سرو و بيد و چنار از چه بيرونم اين زمان ز شمار دهر، كار مرا نمود انكار ماندم اكنون چو نقش بر ديوار آخر كار، خود شدم بيمار روشن آئينه ى دلم زنگار نه فروغيم ماند بر رخسار
نه فروغيم ماند بر رخسار