توانا و ناتوان
در دست بانوئي، به نخى گفت سوزنى ما ميرويم تا كه بدوزيم پاره اى خنديد نخ كه ما همه جا با تو همرهيم هر پارگى بهمت من ميشود درست در راه خويشتن، ار پاى ما ببين تو پاى بند ظاهر كار خودى و بس گر يك شبى ز چشم تو خود را نهان كنيم جائى كه هست سوزن و آماده نيست نخ خود بين چنان شدى كه نديدى مرا بچشم پندار، من ضعيفم و ناچيز و ناتوان
پندار، من ضعيفم و ناچيز و ناتوان
كاى هرزه گرد بى سر و بى پا چه مي كنى هر جا كه ميرسيم، تو با ما چه مي كنى بنگر بروز تجربه تنها چه مي كنى پنهان چنين حكايت پيدا چه مي كنى ما را ز خط خويش، مجزا چه مي كنى پرسندت ار ز مقصد و معني، چه ميكنى چون روز روشن است كه فردا چه مي كنى با اين گزاف و لاف، در آنجا چه ميكنى پيش هزار ديده ى بينا چه مي كنى بى اتحاد من، تو توانا چه مي كنى
بى اتحاد من، تو توانا چه مي كنى