حديث مهر
گنجشك خرد گفت سحر با كبوترى آفاق روشن است، چه خسبى به تيرگى در طرف بوستان، دهن خشك تازه كن بنگر من از خوشى چه نكو روى و فربهم گفتا حدي مهر بياموزدت جهان گرد تو چون كه پر شود از كودكان خرد روزيكه رسم و راه پرستاريم نبود گيرم كه رفته ايم از اينجا به گلشنى تا لحظه ايست، تا كه دميدست نوگلى در پرده، قصه ايست كه روزى شود شبى خوشبخت، طائرى كه نگهبان مرغكى است فرياد شوق و بازى اطفال، دلكش است هر چند آشيانه گلين است و من ضعيف ترسم كه گر روم، برد اين گنجها كسى از سينه ام اگر چه ز بس رنج، پوست ريخت شيرين نشد چو زحمت مادر، وظيفه اى پرواز، بعد ازين هوس مرغكان ماست
پرواز، بعد ازين هوس مرغكان ماست
كخر تو هم برون كن ازين آشيان سرى روزى بپر، ببين چمن و جوئى و جرى گاهى ز آب سرد و گه از ميوه ى ترى ننگست چون تو مرغك مسكين لاغرى روزى تو هم شوى چو من ايدوست مادرى جز كار مادران نكنى كار ديگرى ميدوختم بسان تو، چشمى به منظرى با هم نشسته ايم بشاخ صنوبرى تا ساعتى است، تا كه شكفته است عبهرى در كار نكته ايست كه شب گردد اخترى سرسبز، شاخكى كه بچينند از آن برى وانگه به بام لانه ى خرد محقرى باور نميكنم چو خود اكنون توانگرى ترسم در آشيانه فتد ناگه آذرى ناچار رنجهاى مرا هست كيفرى فرخنده تر نديدم ازين، هيچ دفترى ما را بتن نماند ز سعى و عمل، پرى
ما را بتن نماند ز سعى و عمل، پرى