بهاى نيكي
بزرگى داد يك درهم گدا را يكى خنديد و گفت اين درهم خرد روان پاك را آلوده مپسند مكن هرگز بطاعت خودنمائى بزن دزدان راه عقل را راه چه دادى جز يكى درهم كه خواهى مشو گر ره شناسي، پيرو آز نشايد خواست از درويش پاداش صفاى باغ هستي، نيك كاريست به نوميدي، در شفقت گشودن تو نيكى كن بمسكين و تهيدست از آن بزمت چنين كردند روشن از آن بازوت را دادند نيرو از آن معنى پزشكت كرد گردون مشو خودبين، كه نيكى با فقيران ز محتاجان خبر گير، ايكه دارى بوقت بخشش و انفاق، پروين
بوقت بخشش و انفاق، پروين
كه هنگام دعا ياد آر ما را نمي ارزيد اين بيع و شرا را حجاب دل مكن روى و ريا را بران زين خانه، نفس خودنما را مطيع خويش كن حرص و هوى را بهشت و نعمت ارض و سما را كه گمراهيست راه، اين پيشوا را نبايد كشت، احسان و عطا را چه رونق، باغ بيرنگ و صفا را بس است اميد رحمت، پارسا را كه نيكي، خود سبب گردد دعا را كه بخشى نور، بزم بى ضيا را كه گيرى دست هر بيدست و پا را كه بشناسى ز هم درد و دوا را نخستين فرض بودست اغنيا را چراغ دولت و گنج غنا را نبايد داشت در دل جز خدا را
نبايد داشت در دل جز خدا را