فيلسوفان سياسى در تحليل و ريشهيابى سياست، حكومت و ساير پديدههاى اجتماعى به دو گروه تقسيم مىشوند: گروهى از آنها همانند افلاطون پيرو مذهب اصالت عقل هستند و در شناسايى پديدههاى سياسى به بيان طبيعت، ماهيت و ساخت آنها بسنده مىكنند. در مقابل، گروه ديگر معتقدند جهان و به تبع آن پديدههاى سياسى در حال تكامل و شدن هستند، هر پديدهاى منشأ تكوينى دارد و اگر زمان را به دو بخش اتفاق افتاده و نيفتاده تقسيم كنيم بىترديد، آنچه اتفاق افتاده است عوامل مؤثرى براى تكوين آنچه بايد اتفاق بيفتد هستند، زيرا به تعبير معلم ثالث، كه خود از گروه دوم است بسيارى از پديدههاى اجتماعى در شرايط مشابه تكرار مىشوند:من چون سرگذشت امتها و سيره پادشاهان را مطالعه كردم و گزارش شهرها را خواندم و كتابهاى تاريخى را مرور كردم چيزهايى يافتم كه مىتوان از آنها «تَجْرِبةٌ فى امورٍ لا تزالُ يَتَكَرَّرُ مِثلُها و يُنْتَظَرُ حُدُوثُ شِبْهِها و شَكْلِها... ؛ در آنچه مانندش هميشه پيش مىآيد و همتايش پيوسته روى مىدهد، پند گرفت...» و نيز ديدم اگر از اينگونه رويدادها در گذشته نمونهاى بيابم كه گذشتگان آن را آزموده باشند و آزمودنشان راهنماى آيندگان شده باشد، از آن چه مايه گرفتارى كسانى مىبود دورى جسته، بدان چه مايه نيكبختى كسانى ديگر چنگ زدهاند، چه كارهاى جهان همانند و درخور يكديگرند. رويدادهايى از اين دست كه آدمى به ياد مىسپرد، گويى همگى آزموده خود او است، گويى خود بدانها دچار آمده و در برخورد با آنها فرزانه و استوار شده است، گويى خود در هنگامه آنها زيسته و خود با آنها روبهرو بوده است و سپس دشوارىهاى خويش را چون مردى كاردان پذيره شود و پيش از روى دادن باز شناسد و همواره در برابر چشمان و در