جوانى نزد خليفه دوم رفت و ميراث پدر خود را از او خواست و اظهار داشت كه به هنگام فوت پدرش در مدينه كودكى خردسال بوده است.خليفه دوم بر او فرياد زد و او را از خود دور كرد.جوان از نزد خليفه دوم بيرون رفت و از دست او اظهار ناراحتى مى كرد.اتفاقا حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به جوان رسيد و چون از قضيه آگاه شد به همراهان خود فرمود:جوان را به مسجد جامع بياوريد تا خودم در ماجرايش تحقيق كنم.جوان را به مسجد بردند.امام على عليه السلام از او سؤالاتى كرد و آنگاه فرمود:چنان درباره شما حكم كنم كه خداوند بزرگ به آن حكم نموده و تنها، برگزيدگان او بدان حكم مى كنند.سپس بعضى از اصحاب خود را طلبيده به آنان فرمود:بياييد و بيلى نيز همراه بياوريد، مى خواهيم به طرف قبر پدر اين كودك برويم.چون رفتند، آن حضرت به قبرى اشاره كرد و فرمود:اين قبر را حفر كنيد و ضِلعى از اضلاع بدن ميّت را برايم بياوريد.و چون آوردند حضرت آن را به دست كودك داد و به وى فرمود:اين استخوان را بو كن.كودك از استخوان بوكشيد، ناگهان خون از دو سوراخ بينى او جارى شد.على عليه السلام به كودك فرمود:تو پسر اين ميّت هستى.خليفه دوم گفت:يا على! با جارى شدن خون مال را به او تسليم مى كنى؟حضرت على عليه السلام فرمود:اين كودك سزاوارترست به اين مال از تو و از ساير مردم.و آنگاه به حاضران دستور داد استخوان را بو كنند، و چون بو كشيدند، هيچگونه تاءثيرى در آنها نگذاشت.و دوباره كودك از آن بو كشيد و خون زيادى از بينى او جارى شد، پس مال را به كودك تسليم نموده و فرمود:به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه آن كسى كه اين اسرار را به من آموخته است. (314)