چون امام على عليه السلام كوفه را مركز حكومت خويش انتخاب كرد، افراد زيادى از شهرهاى ديگر به آن شهر كوچ نموده، و در كنار آن حضرت زندگى مى كردند.در اين ميان جوانى نيز از اطراف كوفه به اين شهر وارد شد و در آن استقرار پيدا كرده با دخترى ازدواج كرد.چون حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نماز صبح را خواند، به يكى از يارانش دستور داد كه:به فلان مكان رفته كنار مسجدى مى رسى، در آنجا خانه اى است كه زن و شوهرى با يكديگر نزاعى دارند، آنان را پيش من بياور.پيك با همان نشانه اى كه حضرت در اختيار گذاشته بود، به خانه آنها رفته و صداى مشاجره آنها را شنيد و سپس هر دو را به حضور آن حضرت احضار كرد.امام على عليه السلام در آغاز امر از شوهر سئوال كرد:چرا با يكديگر نزاع مى كنيد؟او جواب داد:يا اميرالمؤمنين عليه السلام! من با اين زن ازدواج كردم و چون خواستم با وِى خلوت كنم، در دل خويش نسبت به وِى شديدا احساس نفرت كردم، تا جائى كه نتوانستم با او نزديكى كنم و اگر مى توانستم شب او را از خانه بيرون مى كردم! ولى ما گرفتار مشاجره شديم، تا اينكه پيك شما در رسيد و ما را به حضور شما آورد.حضرت آنگاه خطاب به حاضران فرمود:سزاوار است شما اين جلسه را ترك كرده و مرا در كنار اين زن و شوهر تنها گذاريد، تا مطالب خصوصى آنان را باز نمايم.و سپس خطاب به زن فرمود:آيا اين جوان را مى شناسى؟زن گفت: نه هيچگونه شناختى ندارم.حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:اگر من اين جوان را به تو معرّفى كنم، آيا حقيقت امر را اعتراف مى كنى؟زن گفت: بلى يا اميرالمؤمنين.امام على عليه السلام فرمود:آيا شما فلان زن و دختر فلان مرد نمى باشى؟زن گفت:چرا همينطور است، و من دختر همان شخص مى باشم كه شما مى فرمائيد!حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:آيا بياد دارى كه تو پسر عموئى داشتى كه به همديگر علاقمند بوديد و او از تو خواستگارى كرد، ولى پدرت با اين امر موافق نبود، و به همين جهت او را از همسايگى اش اخراج كرد!؟زن گفت: آرى، چنين است.دقيقا حقيقت امر همينطور است!!امام على عليه السلام فرمود:اى زن يادت هست كه شبى براى رفع حاجت از خانه خارج گشتى و در خارج خانه، پسرعمويت به تو حمله نموده و با زور و كراهت و اجبار با تو نزديكى كرد؟!!و آيا يادت هست كه تو اين واقعه را از پدرت پوشاندى، ولى آن را در اختيار مادرت قرار دادى؟در حالى كه زن همچنان مبهوت و متحيّر مانده بود، و از آگاهى آن حضرت تعجّب مى كرد گفت: آرى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام همچنان ادامه داد:آيا تو بياد دارى كه موقع زايمان به طور مخفى مادرت تو را از خانه خارج كرده و در كنار ديوار بچّه ات را به دنيا آورده، و سپس بچّه را به پارچه اى پيچيده و در همانجا گذاشتيد؟آيا به ياد دارى هنگامى كه از آنجا برمى گشتيد ديدى كه كه سگى به بچّه ات نزديك شد، و شما سنگى را برداشتيد و به سوى سگ انداختيد ولى آن سنگ به سر بچّه ات اصابت كرد؟!و سپس دوباره با مادرت برگشتيد، و مادرت سر بچّه را كه مجروح شده بود با پارچه اى بست؟زن آنچنان متعجّب بود كه نمى دانست چه بگويد!تا اينكه امام على عليه السلام فرمود:چرا خاموشى؟ چرا حرف نمى زنى؟زن گفت:يا على! تمام حرف هاى شما صحيح است، ولى جز مادرم از اين واقعه كسى اطّلاع نداشت و من نمى دانم كه شما از كجا اين اخبار را به دست آورديد؟!حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:خداوند همه اين علوم و اخبار را در اختيار من قرار داده است.و ادامه داد:شما هنگامى كه از كنار بچّه تان برگشتيد، فلان قبيله آمده و بچّه را برداشته و او را بزرگ كردند، و به همراه خود او را به كوفه آوردند، و اين شوهرت همان بچّه تو مى باشد!!آنگاه امام على عليه السلام خطاب به آن جوان فرمود:سَرَت را باز كن.چون جوان سَرَش را باز كرد، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام جاى زخم دوران نوزادى را به زن نشان داد! و اضافه كرد:اين جوان فرزند تو مى باشد، و خداوند نخواسته است گرفتار حرام شويد.فَخُذى وَلَدَكِ وَ انْصَرِ فى فَلا نِكاحَ بَيْنَكُما«اين جوان را ببر، فرزند تو است كه هرگز با همديگر حقّ ازدواج (354) نداريد.»