روح و ریحان جلد 1
لطفا منتظر باشید ...
كردن داشت كه از دروازه ديگر هزيمت نمايد و جان عاريت را نجات دهد ، عاقبت به مفاداَرَدَنا امراً وَاَرادَ اللّه ُ غَيرَه، تيرى از دست قضا بر گلوى ابراهيم رسيد و معلوم نشد آن كه بودو خون جارى گرديد پس ابراهيم بر روى اسب افتاد ، و از معركه به كنارى رفت يارانوى خواستند او را مستور نمايند حميد بن قحطبه از اين واقعه موجعه آگاه گشتو بشاشت نمود ، و سر مباركش را جدا كردند و عيسى سجده شكرگزارد و سرش را بهجانب كوفه روانه نمود ، در روز دوشنبه بيست و پنجم ذى قعدة الحرام در سال يك صدو چهل و پنج از هجرت .و ابراهيم چهل و هشت ساله بود كه شهيد شد ، و پانصد نفر از يارانش نيز در آن وقعهشهيد گرديدند ، در محلّى كه باخمرى معروف است و نزديك به كوفه .اما منصور بعد از زيارت آن رأس شريف مسرّت بى پايان اظهار كرد و اين بيت بخواند :فاَلقَتْ عَصاها وَاسْتَقرّ بِها النّوىكما قَرّ عَيناً بالاِيابِ المُسافِرِو به آورنده آن رأس مبارك جائزه وفيره بخشيد ، ليكن در عاقبت بر آن سر نگريستو گريست كه اشكهاى وى بر صورت ابراهيم آمد و خطابات مشفقانه كرد .و گفته اند : از حالت رقّت منصور كسى را ديگر جرأت بر تهنيت نشد و در تعزيت همتأمّلى داشتند تا آنكه مردى بد سيرت نااصل آب دهان به سوى ابراهيم انداخت ، منصوربرافروخت و حكم نمود بر كوبيدن سرش تا اينكه از حميم جحيم به عوض آب دهان خودعوض گرفت .پس امر نمود آن سر را در زندان به نحوى كه اشاره اى سابقاً شد به نزد عبداللّه بردند ،علاوه از آنچه فرموده بود به ربيع حاجب گفت : به منصور بگو :قد مَضى مِنْ يَومِنا اَيّامٌ وَمِن