يكى از بدگويانى كه موسوم به عبداللّه بن مصعب بن ثابت بن عبداللّه زُبيرى بود در نزدهارون مدّعى شد يحيى مرا دعوت به امامت خود نمود و از من خواست تا با وى خروجكنم يحيى براى رفع اين تهمت و كذب فاحش فرمود : اگر راست است در حضور خليفهقسم بخور بر صدق قول خويش عبداللّه بن مصعب قبول كرد پس يحيى فرمود : بدينگونه كه من مى گويم بايد قسم بخورى ، و آن قسمى است هر كس بدان اتيان كرد خداوند درعقوبت او تعجيل فرمود هارون اصرار نمود ، يحيى گفت : عبداللّه بگويد :بَرِئْتُ مِنْ حَولِ اللّه ِوَقُوَّتِهِ وَاعتَصَمْتُ بِحَولى وَقُوَّتى وَتَقلَّدْتُ الحَولَ واَلقُوَّةَ مِن دُون اللّه ِ اسْتِكباراً عَلىَ اللّه ِ وَاستِعلاءًعَليه واستِغناءً عنه إنْ كُنْتُ كاذِباً، يعنى : از حول و قوّه خداوند متعال برى باشم و به حولو قوّت خودم چنگ زنم و بر حول و قوه بندگان خدا اعتماد نمايم در حالتى كه بر خداوندتكبّر و علوّ جويم و بى نياز باشم ، اگر من دروغ گويم .اجزاء محضر هارون از اين بيانات بلرزيدند و به آن مرد زبيرى هر قدر تكليف كردند براين يمين مؤكّد و حلف شديد مبادرت كند قبول ننمود عاقبت به امر هارون فضل بن ربيعبه پاى خود او را رنجه داد كه البته از خوردن اين قسم ناگزيرى چون اين كلمات را خواندو اين يمين كاذبه را بر زبان راند صورتش تغيير كرد و به لرزه آمد يحيى دستى بر كتفزبيرى زد و فرمود :يا بنَ مَصعَب ! قَطَعْتَ عُمرَك لا تُفْلِحُ بَعدَها ابداً، يعنى : عمر خودت را قطعنمودى ديگر رستگار نمى شوى .پس از آن مجلس بر نخاست مگر آنكه مبتلا به جذام شد و گوشت صورتش ريختو مويى در بدنش نماند ، بعد از سه روز دوزخيان را از قدوم خويش شادان نمود چون درقبرش گذاردند لحد آن به زمين فرو رفت و غبار شديدى برخاست ، هر قدر قبرش راانباشته از خاك كردند باز فرو مى رفت تا آنكه بالاى قبر را از چوبهاى ضخيم پوشانيدند .و هارون الرشيد بعد از هلاكت آن مرد زبيرى رُعبى شديد از يحيى در دل گرفت ، سيما