جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید جلد 3

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید - جلد 3

محمود مهدوی دامغانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

او را به اسيرى گرفتند و سپس بدون اينكه او را پيش ابو بلال ببرند كشتند، آن قوم همچنان جنگ و چابكى مى‏كردند تا آنكه هنگام نماز جمعه فرا رسيد. ابو بلال با صداى بلند خطاب به آنان گفت: اى قوم اينك وقت نماز فرا رسيده است دست از ما بداريد و جنگ را بس كنيد تا ما نماز بگزاريم و شما هم نماز بگزاريد. گفتند: اين تقاضاى تو پذيرفته است هر دو گروه سلاح بر زمين نهادند و آهنگ نماز گزاردن كردند.

عباد و همراهانش شتابان نماز خود را گزاردند ولى خوارج طول دادند و در همان حال كه گروهى از ايشان در حال ركوع و سجود و قيام بودند و برخى هم نشسته بودند عباد و همراهانش به آنان حمله كردند و همگان را كشتند و سر ابو بلال مرداس را پيش عباد آوردند.

ابو العباس مبرد مى‏گويد: خوارج روايت مى‏كنند كه چون ابو بلال مرداس براى ياران خود رايت بست و آهنگ خروج كرد دستهاى خويش را برافراشت و گفت: پروردگار را اگر آنچه ما بر آنيم حق است آيتى به ما نشان بده. خانه به لرزه در آمد، برخى هم گفته‏اند: سقف خانه بلند شد.

و گفته مى‏شود مردى از خوارج ضمن اظهار اين مطلب به ابو العاليه رياحى مى‏خواست او را از اين نشانه به تعجب وا دارد و به مذهب خوارج ترغيب كند.

ابو العاليه گفت: چنين نيست كه نزديك بود به زمين فرو شوند و آن لرزش هم نشانه يك نظر خشم آلود خداوند است كه به آنان رسيده است.

گويد: چون عباد از جنگ آنان فارغ شد با سرهاى كشتگان برگشت و سرهاى آنان را بردار كشيد، ميان كشتگان داوود بن شبيب هم بود كه از پارسايان خوارج بود و حبيبه بكرى هم بود كه از خاندان عبد القيس و مردى مجتهد بود. از حبيبه بكرى روايت شده كه مى‏گفته است: چون تصميم به خروج با خوارج گرفتم درباره دخترانم انديشيدم و شبى با خود گفتم: امشب از مواظبت از ايشان خوددارى مى‏كنم ببينم چه مى‏شود نيمه شب فرا رسيد دخترك كوچك من آب خواست و گفت: بابا آبم بده. من پاسخش ندادم و بار ديگر همين را گفت، يكى از خواهرانش برخاست و او را آب داد، دانستم كه خداى عزوجل ايشان را رها و تباه نخواهد كرد و تصميم استوار به خروج گرفتم.

ديگر از كسانى كه با آنان بود كهمس بود كه نسبت به مادر خود از مهربان‏ترين مردم بود. او به مادرش گفت: مادر جان اگر وضع تو نمى‏بود همراه‏

/ 422