جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید جلد 3
لطفا منتظر باشید ...
اى امير المومنين خداوند لبت را همواره خندان بدارد، از چه چيز خنديدى گفت: از حضور ذهن تو در آشكار ساختن عورت خودت در جنگ با پسر ابو طالب مىخندم و به خدا سوگند، على را بزرگوار و بسيار بخشنده يافتى و حال آنكه اگر مىخواست مىتوانست ترا بكشد. عمرو گفت: اى امير المومنين به خدا سوگند من در آن هنگام كه على ترا به جنگ تن به تن دعوت كرد بر جانب راست تو بودم، چشمهايت از بيم كژ شد و نفس در سينهات بند آمد و چيزها از تو ظاهر شد كه خوش نمىدارم براى تو بازگو كنم. بنابراين، بر خويشتن بخند يا خنديدن را رها كن. ابن قتيبه مىگويد: حجاج در حالى كه زره بر تن و عمامه سياهى بر سر داشت و كمانى عربى و تيردان بر دوش افكنده بود پيش وليد بن عبد الملك آمد. ام البنين دختر عبد العزيز بن مروان كه در آن هنگام همسر وليد بود به وليد پيام فرستاد و گفت: اين مرد عرب كه سراپا پوشيده از سلاح است در خلوت پيش تو چه كار دارد و حال آنكه تو فقط يك پيراهن بر تن دارى وليد به همسرش پيام فرستاد كه آن مرد حجاج است. ام البنين فرستاده را برگرداند و گفت: به خدا سوگند، اگر فرشته مرگ با تو خلوت كند براى من خوشتر از اين است كه حجاج با تو خلوت كند.وليد خنديد و سخن او را براى حجاج نقل كرد و با او به شوخى پرداخت. حجاج گفت: اى امير المومنين با زنان خنده و شوخى را با ياوهگويى مياميز و اسرار خود را با آنان بازگو مكن و آنان را از كيد و مكر دشمن خويش آگاه مگردان كه زن گياه خوشبوست نه كارفرما و چيره.چون حجاج برگشت، وليد پيش همسر خويش باز آمد و سخن حجاج را براى او نقل كرد.ام البنين به وليد گفت: اى امير المومنين امروز خواسته و نياز من از تو اين است كه به حجاج فرمان دهى فردا در حالى كه سراپا پوشيده در سلاح باشد پيش من آيد. وليد پذيرفت. فرداى آن روز حجاج نزد ام البنين آمد. نخست تا مدتى او را نپذيرفت و سپس به او اجازه ورود داد، ولى اجازه نشستن نداد و حجاج همچنان بر پاى بود، ام البنين سپس به حجاج گفت: اى حجاج گويا تو به سبب آنكه پسر زبير و پسر اشعث را كشتهاى بر امير المومنين منت مىنهى و حال آنكه به خدا سوگند، اگر نه اين است كه خدا مىداند تو بدترين خلق اويى ترا گرفتار سنگسار