فراز دوم براي ما ، شناختن رابطه خاص و ويژه اي به نام آگاهي ، آسان است؛ طبيعي است ؛ بديهي است ؛ روشن است و هيچ احتياجي به اين كه از طريق ديگر و به وسيله چيز ديگري اين رابطه را به ما معرفي بكنند نداريم شناخت و آگاهي براي ما انسانها ، به طور بديهي ، بالبداهه ، بي واسطه ، بدون كمك ، قابل شناخت است ما براي شناخت و آگاهي و شناختِ شناخت و باز شناختن آن از رابطه هاي ديگري كه با جهان داريم ، هيچ احتياجي به واسطه و كمك و عامل جداگانه نداريم راستي ، اگر قرار بود ما شناخت را با كمك چيز ديگري بشناسيم ، آيا آن چيز ديگر براي ما شناخته شده بود يا ناشناخته ؟ اگر ناشناخته بود ، معنايش اين است كه يك ناشناخته به ما كمك كرد تا چيزي را بشناسيم آيا اين سخن قابل قبول است ؟ و اگر شناخته شده بود ، مي پرسيم آيا اين چه چيزي است كه قبل از شناختن شناخت براي ما شناخته شده است ؟ يعني در آنجا هم ما همراه با شناخت كار مي كنيم اين خيلي روشن است بنابراين ، تلاش و كوشش براي تعريف شناخت و اين كه يك تعريف براي شناخت بياوريم از قبيل ؛ تعريفي كه براي ميز مي آوريم ؛ تعريفي كه براي كتاب مي آوريم ؛ تعريفي كه براي انسان مي آوريم ؛ تعريفي كه براي سنگ مي آوريم ، از اين نوع تعريفها براي شناخت نمي توان آورد ؛ چون اولين چيزي كه ما مي شناسيم خود شناخت است قبل از آن ، چيز ديگري براي ما شناخته شده نيست تا به كمك او شناخت را تعريف كنيم فراز دوم اين است من اين نوع رابطه را به روشني مي يابم و هيچ چيز به جاي آن ، يا بهتر از آن ، نمي تواند آن را به من معرفي كند بنابراين ، شناخت نيازي به تعريف ندارد اين موضوع بديهي است من در اين فضا راه مي روم ؛ در اين فضا تنفس مي كنم ؛ از آنجا غذا ميخورم؛ در آنجا مي خوابم ؛ اينها يك سلسله رابطه هاست كه با آنها رابطه آگاهانه رابطه آگاهي دارم ؛ نسبت به آن آگاهي و شناختي دارم اين كه ديگر تعريف نمي خواهد