بر همين اساس، براى انقلاب اسلامى هم قايل به مبانى فكرى و نظرى شديم و به منظور دستيابى به مبانى مذكور به سراغ تحولات و جريانهاى فكرى دوره 57 ـ 1332 رفتيم. طى مباحث نسبتاً مفصل، اصول تفكر و انديشه هاى سه جريان عمده اين دوره را در يك روند تاريخى مورد بررسى قرار داديم و ضمن تحليل محتوايى افكار و انديشه هاى آنهابه علاوه الگوها و مقوله هاى فكرى زمان، شاخصهاى انديشه انقلاب اسلامى را بر هريك از آنها تطبيق كرديم. از آنجا كه دو جريان التقاطى اصلاح طلب و راديكال، تقريباً در تحقيقها و نوشته هاى موجود مورد توجه قرار گرفته بودند،به عنوان فرضيه هاى جانبى مورد بررسى قرار گرفتندو ضمن ردّ و نفى آنها،نقد و تحليلى هم بر آنها داشتيم و نقص و كاستى تحليلهايى كه اين جريانها را مقدمات فكرى انقلاب اسلامى مى دانستند، نشان داديم. هردو جريان فكرى مذكور، فاقد شاخصهاى انديشه انقلاب اسلامى بودند و مهمترين عامل ضعف و عدم موفقيتشان، انحراف از انديشه اسلامى و در واقع، التقاط ايدئولوژيك بود. آنها ضمن حركت در جناح راست و چپ تفكر اسلامى، نيم نگاهى هم به آن سوى چارچوب فكر اسلامى داشتند و فرضشان اين بود كه اسلام به تنهايى قادر به حل معضلات عصر جديد نيست و ضرورتاً بايد پلهاى آشتى بين اسلام و ايدئولوژيهاى جديد برقرار شود. همين امر، ضمن ايجاد روحيه تقليد و التقاط فكرى، مانع ارائه يك فكر مستقل و منسجم به مفهوم فلسفى كلمه شد.بدين لحاظ،تأثير اين دو جريان در شكل گيرى انديشه انقلاب اسلامى، بيشتر در تحريك جريان فقاهتى و ايجاد مسأله براى آن بود. جريان فقاهتى ـ ولايتى از انديشه ها و افكار نامعهود اينها به عنوان يك قطب نما و ابزارشناسايى انحراف استفاده كرد و ضمن ردّ و نفى انديشه هاى آنها، به اثبات جامعيت اسلام پرداخت و در جريان همين تبادل و تضارب افكار و انديشه ها،بر قوت و استحكام انديشه خود افزود. علاوه بر التقاط فكرى و ايدئولوژيك،جريانهاى مذكو، اركان انديشه انقلاب اسلامى را فاقد بودند و در درون نظام موجود سلطنتى مبارزه سياسى و طبقاتى مى كردند.آنها علاوه بر اينكه نظام سلطنتى موجود را به طور كامل نفى نكردند،در بعد اثباتى نيز هيچ نظام و حكومت جايگزينى را ارائه ندادند. اين ضعف، هم ناشى از فقدان مبانى فكرى و نظرى روشن اين جريانها بود و هم اينكه هردو جريان مذكور، زاييده و تداوم جريان ملى گرايى و ناسيوناليستى سلطنت طلب گذسته بودند و در هيچ شرايطى امكان فراتر رفتن از چارچوب سلطنت را نداشتند. به دليل همين تعلّق خاطر و وابستگى تاريخى به سلطنت، در تحليل و تشخيص مشكل جامعه دچار اشتباه بودند; آنها ضمن تحليل جامعه شناختى و ظاهرى معضل جامعه، آن را به انحراف و پوسيدگى ساختارها و نهادهاى جامعه ارجاع مى دادند و در صدد اصلاح نهادهاى بد و منحرف بودند.اين دو جريان التقاطى، بر اساس يك تحليل عقلى فلسفى به ريشه يابى مشكل جامعه نپرداختند و در واقع، معلول را به جاى علت تصور كردند و اصلاح معلولها را مدّنظر قرار دارند. در حالى كه همين نهادها و ساختارها، شئون و تجلّياتى از بنيادهاى فكرى و نظرى بودند و همين تشخيص نادرست مشكل جامعه، موجب عدم توفيق آنها در ارائه راه حل مناسب گرديد. دو جريان مذكور، در صحنه سياسى ـ اجتماعى و مبارزه و انقلاب نيز دچار كاستى و نقصان بودند; به لحاظ جامعه شناختى، هردو جريان التقاطى، جريانهايى روشنفكرى و در گسست با مردم و جامعه و بخصوص روحانيت بودند. آنها در يك جامعه مذهبى سنتى، بحثهايى را مطرح مى كردند كه براى قاطبه مردم، نامعهود و ناآشنا بود و به دليل عدم حمايت روحانيت از اين جريانها،پايگاه اجتماعى و مقبوليت مردمى چندانى نداشتند تا در صورت داشتن اركان انديشه انقلاب اسلامى،دست به انقلاب و جنبشهاى مردمى بزنند.رهبرى بسيار ضعيف و حتى فقدان رهبرى و نيز ترجيح رهبرى روحانيت در ايران، حلقه ضعفها و كاستيهاى دو جريان مذكور را تكميل كرد و موجب شد كه سهم بسيار اندكى در بناى انديشه انقلاب اسلامى داشته باشند.