درآمدی بر مبانی فکری انقلاب اسلامی نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
البته برخى منكر چنين مبانى فكرى و نظرى براى انقلاب اسلامى هستند و در اين زمينه صرفاً به رساله «ولايت فقيه يا حكومت اسلامى» امام اشاره مى كنند كه تنها يك بحث فقهى و شامل كليات حكومت بود و وارد جزئيات نشده بود.(1) به نظر اينها، نيروها و ساير جريانهاى فكرى ايران نيز هيچ كدام درباره مبانى فكرى و فلسفى انقلاب و طرح حكومت آينده، كارى نكرده بودند. اگر اين نظر درست باشد، ناگزير بايد به اين گريزگاه پناه ببريم كه نظام جمهورى اسلامى، صرفاً نتيجه يك روند سعى و خطا بوده و انقلابيون، پس از پيروزى انقلاب، براى عمل سياسى گذشته خود كم كم مبادى فكرى و نظرى تدوين كرده اند كه در اين صورت اينها ديگر مبادى فكرى و نظرى نخواهند بود، بلكه صرفاً ايدئولوژى هايى است كه عمل اجتماعى يك ملت را توجيه مى كند و سرانجام روزى مشت طراحان آن بازمى شود و همه چيز را از هم مى پاشد. ما در اين پژوهش قصد داريم صحت و سقم اين ادعا را بسنجيم و بر همين اساس، انديشه انقلاب اسلامى را طرح كرده ايم تا با توجه به اصول تفكرات و نظرات جريانهاى فكرى عمده ايران در سالهاى 57 ـ 1332، ببينيم اولا چنين مبادى فكرى و نظرى براى انقلاب اسلامى هست يا نه؟ و ثانياً كدام جريان فكرى روى اين مبادى و مقدمات كار كرده است؟ ما واقعيت ( fact ) مسلمى به نام انقلاب اسلامى را در پيش رو داريم و ناچار بايد تكليف خودمان را نسبت به آن روشن كنيم و ببينيم آيا انقلابى به عظمت انقلاب اسلامى و با نظامى كاملا بى سابقه و نوين كه تداوم هم دارد، مى تواند بدون مبانى فكرى و نظرى از پيش انديشيده شده باشد؟! فرضيه ما اين است كه انقلاب اسلامى چنين مبانى فكرى دارد و مبتنى بر تأمل نظرى و فلسفى در حوزه انديشه و تفكر است و نفس همين تأمل نظرى و فراگرد عقلى، تحولى بى سابقه در تاريخ انديشه سياسى شيعه است كه مكتب فكرى نوينى را بهوجود آورد و مبناى انقلاب اسلامى شد. به نظر ما وجه تمايز اصلى انقلاب اسلامى از ساير جنبشهاى سياسى معاصر ايران،1. بازرگان، پيشين،صص 86 ـ 85 .در همين نكته نهفته است و برهمين اساس، ما انديشه انقلاب اسلامى را به تحولات فكرى پيوند زده ايم كه يكى از اين تحولات اساسى، روى آوردن به مطلق انديشه و تفكر و تهيه مقدمات فكرى انقلاب است. اگر متفكران ايرانى عصر مشروطه نيز با چنين تأمل نظرى و فكرى به استقبال انقلاب مشروطه مى رفتند، انقلاب مشروطه به آن بن بست نظرى و عملى كشانده نمى شد و احتمالا در نخستين سالهاى قرن بيستم و همزمان با انقلابهاى بورژوا دمكراتيك اروپا، در ايران نيز انقلاب اسلامى به وقوع مى پيوست. انقلاب مشروطه، گرچه پل ارتباطى ما با عصر جديد بود،(1) ولى مبتنى بر تفكر و انديشه قبلى و مستقل «خودى» نبود و به همين دليل هم دير نپاييد. روشنفكران عصر مشروطه براساس يك نظريه و منطق درونى انديشه و به طور طبيعى به اين نتيجه نرسيده بودند كه بايد انقلاب كنند; بلكه تفكر حاكم بر انقلاب مشروطه، تفكرى قرضى و وارداتى بود و روشنفكران ما با عمل گرايى و تقليد از اعمال و شعارهاى انقلابى، چند صباحى به تهييج و تحريك احساسات توده ها پرداختند و چون اين احساسات مبتنى بر انديشه و تفكر و بينش نبود، زود فروكش كرد و مردم خيلى راحت پذيراى استبداد صغير شدند. گذشته از اين، عمل توده ها و بسيج انقلابى آنها به طور عمده به تبعيت از علما و مجتهدان و مراجع تقليد بود و مردم حتى به تبعيت از علما و به عنوان يك وظيفه و تكليف شرعى وارد صحنه شدند و برداشت و بينشى عميق نسبت به مشروطه نداشتند. آنها براساس مفهوم عدالتخواهى اسلامى، صرفاً به دنبال تأسيس عدالتخانه بودند. بدين لحاظ، برخى معتقدند كه تحولات سياسى ـ اجتماعى دوره مشروطه، نه بر شالوده استوار انديشه سياسى، بلكه با تكيه بر نوعى «روشنگرى روزنامه نگارانه» انجام شد(2) و هيچ انديشمند سياسى در اين دوره بهوجود نيامد; زيرا آنهايى كه خيلى پر و پا قرص پاى عَلَم مشروطه سينه مى زدند، با اعراض كامل از انديشه قديم و سنتى، از ايدئولوژى هايى حتى در حد نازل روزنامه نگارى كه به تبع تقليد از غرب، يگانه افق آنها بود، تقليد كردند و اين درحالى بود كه اين ايدئولوژيها، فرآورده فرعى تاريخ و تمدن جديد غربى بودند و نه انديشه و تفكر فلسفى.(3)