باب چهارم: در وفات پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله
مى گويم: ما اكنون از آنچه غزالى در اين باره ذكر كرده صرف نظر مىكنيم زيرا بسيارى از آنها از افتراهاى پيشينيان اوست كه براى ترويج اغراض فاسد خويش بهم بافته اند. از اين رو بايد آنچه را اصحاب ما از طرق و ماءخذ صحيح نقل كرده اند ذكر كنيم.يكى از دانشمندان ما در كتاب خود كه آن را درباره وفات پيامبر صلّى الله عليه وآله و سبب اختلاف صحابه پس از او تصنيف كرده (584) پس از ذكر حديث حجة الوداع و وصيت آن حضرت در روز غدير خم و مطالب مربوط به آن چنين نوشته است: پيامبر نزديكى اجل خود را مىدانست و بيم داشت منافقان و دوستان آنها خلافت را غصب كنند، و اينها هزار مرد بودند لذا پرچمى براى اسامة بن زيد ترتيب و اكثر مهاجران و انصار را تحت فرماندهى او قرار داد و از وى خواست كه به همراه آنها به سوى محلى از كشور روم كه پدرش در آن جا كشته شده بود رهسپار شود تا پس از وفات آن حضرت كسى كه طمع حكومت و خلافت داشته باشد در مدينه باقى نماند و اين امر براى اميرمؤمنان (عليه السلام) به انجام برسد و در آنجا منازعى وجود نداشته باشد از اين رو به دستور پيامبر صلّى الله عليه وآله اسامه اردوگاه سپاه خود را در چند ميلى مدينه قرار داد و آن حضرت مردم را به خروج از آن و پيوستن به سپاه اسامه تشويق مىكرد ليكن در اين ميان بيماريى كه سبب وفات او شد عارض آن حضرت گرديد هنگامى كه احساس بيمارى فرموده است على بن ابى طالب (عليه السلام) را گرفت و فرمود:ماءمور شده ام كه براى اهل بقيع استغفار كنم جمعى از مهاجران و انصار نيز آن حضرت را همراهى كردند، چون در بقيع حاضر شدند فرمود: «سلام بر شما اى اهل قبور و گوارا باد بر شما آنچه در آنيد و برتر از چيزى است كه مردم در آنند فتنه ها مانند پاره هاى شب تاريك يكى پس از ديگرى رو آورده است.» و براى آنها بسيار طلب آمرزش فرمود سپس رو به اميرمؤمنان عليه السلام كرد و فرمود: اى برادرم جبرئيل هر سال قرآن را يك بار بر من عرضه مىداشت و در اين سال دو بار آن را بر من عرضه كرده است و اين را جز به سبب حضور مرگ خود نمى دانم سپس فرمود: اى على من ميان آن كه گنجينه هاى دنيا را در اختيار داشته و در آن جاودان باشم، و ميان لقاى پروردگارم و هشت مخير شدم و من لقاى پروردگار و بهشت جاودانى را اختيار كردم، هنگامى كه مردم تو مرا غسل بده و عورتم را بپوشان چه هر كس به عورت من نگاه كند خداوند او را كور مىگرداند سپس به خانه بازگشت و سه روز در حال بيمارى بود: سپس از آن در حالى كه به اميرمؤمنان تكيه داده بود عازم مسجد شد و بر منبر رفت و خطبه خواند و حمد و ثناى آلهى را به جا آورد سپس فرمود: اى گروه مردم اينك من در ميان شما دچار لرزشم به هر كس وعده اى داده ام نزد من بيايد تا آن را ايفا كنم، و هر كس از من طلبى دارد بر آن آگاهم كند مردى برخاست و گفت: اى پيامبر خدا از سوى تو به من وعده اى داده شده است چه من ازدواج كردم و شما به من وعده دادى كه سه ماده شتر به من بدهى پيامبر صلّى الله عليه وآله فرمود: آنها را به تو مىدهم و قدرى بيشتر سپس فرمود: اى گروه مردم ميان خدا و خلق جز عمل به طاعت او چيزى وجود ندارد كه به سبب آن خيرى به كسى برساند يا شرى را از او دفع كند، سوگند به آن كه مرا بحق برانگيخت جز عمل و رحمت او چيزى ماهى نجات نيست و اگر من معصيت خدا كنم نيز هلاك مىشوم سپس از منبر فرود آمد و نماز را سبك با مردم برگزار كرد و پس از آن داخل خانه اش شد و اين خانه ام سلمه بود، در اين موقع عايشه آمد و درخواست كرد پيامبر صلّى الله عليه وآله به خانه اى كه او در آن است منتقل شود و به آن جا انتقال داده شد بامداد روز بعد انصار آمدند و گرد خانه را گرفته به غلام آن حضرت گفتند: از پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله براى ما اجازه ورود بگير، غلام گفت: آن حضرت در حال بيهوشى است آنها گريستن آغاز كردند، در اين هنگام پيامبر صلّى الله عليه وآله به هوش آمد و صداى گريه آنها را شنيد، فرمود: اينها كيستند عرض كردند: انصارند، فرمود: از خانواده ام چه كسى در اين جاست، عرض كردند: على و عباس آن حضرت آنان را فرا خواند و در حالى كه به آنها تكيه داده بود از منزل بيرون آمد و به يكى از ستونهاى مسجد تكيه داد و مردم به گرد او اجتماع كردند آن حضرت حمد و ثناى آلهى را به جا آورد و پس از آن فرمود: اى گروه مردم هرگز پيامبر نمرده جز اين كه باز مانده اى از خود به جاى گذاشته است و آنچه من در ميان شما به جاى مىگذارم دو چيز سنگين است آنها كتاب خدا و عترتم، يعنى اهل بيت من مىباشند به آنها تمسك جوييد چه هر كس آنها را ضايع كند خدا او را ضايع خواهد كرد بدانيد انصار به منزله خانواده گنجينه منند كه به آنها پناه جستم، شما را وصيت مىكنم به تقواى الهى و نيكى به نيكان آنها و گذشت از بدان آنها در اين موقع مردمى كه در سپاه اسامه شركت نداشتند به عيادت پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله مىآمدند و سپس به سوى سعد بن عباده باز مىگشتند و او را عيادت مىكردند آنگاه پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله اسامة بن زيد را فرا خواند و به او فرمود: با اميد به خداوند به سمت محلى كه تو را ماءمور كرده ام و به همراهى كسانى كه در تحت فرماندهى تو قرار داده ام حركت كن: و آن حضرت جمعى از مهاجران انصار از جمله ابوبكر و عمر و ابو عبيده و جز آنها را زير فرماندهى او قرار داد و به او دستور داده بود كه از قريه و آيد فلسطين كه پدرش زير در آن جا كشته شده بود بگذرند اسامه عرض كرد: پدر و مادرم فدايت اى پيامبر خدا به من اجازه ده تا آنگاه كه خداوند به تو بهبودى عنايت كند در اين جا بمانم چه هرگاه با اين حالتى كه شما دارى از اين جا بيرون روم با دلى مجروح بيرون رفته ام پيمبر صلّى الله عليه وآله فرمود: اى اسامه آنچه را به تو دستور داده ام اجرا كن كه باز ايستادن از جهاد پسنديده خدا نيست اسامه در همان روز از مدينه خارج شد و در يك فرسخى آن اردو زد، و ندا كننده اى از سوى پيامبر صلّى الله عليه وآله ندا در داد كه هان هيچ يك از كسانى كه آنها راحت فرماندهى اسامه قرار داده ام از رفتن با او تخلف نكند، ليكن هنگامى كه آن حضرت سستى مردم را در خروج مشاهده كرد قيس بن سعد بن عباده را كه شمشيردار آن حضرت بود و خباب بن منذر را دستور داد با گروهى از انصار بيرون روند و مردم را به سوى اردوگاه كوچ دهند قيس و ياران او آنها را از شهر بيرون برده و به اردوگاه ملحق ساخته و به اسامه گفتند: پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله اجازه نداده است كه در ماءموريت خود تاءخير كنى لذا پيش از آن كه از درنگ تو آگاه شود حركت كن اسامه همراهانش را كوچ داد، و قيس و يارانش به سوى پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله بازگشتند و حركت آن گروه را به اصلاع آن حضرت رسانيدند،پيامبر صلّى الله عليه وآله فرمود: اين قوم كوچ نمى كنند از سوى ديگر هنگامى كه افراد ماءمور به شركت در سپاه اسامه در اردوگاه فرود آمدند ابوبكر و عمر و ابو عبيده نزد اسامه آمده گفتند: كجا مىروى و مدينه را خالى مىگذارى در حالى كه ما از هر كس ديگر به اقامت در آن نيازمندتريم، اسامه گفت: چه شده است گفتند: پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله را مرگ فرا رسيده و به خدا سوگند اگر مدينه را خالى گذاريم على بن ابى طالب زمام اين امر را به دست خواهد گرفت و محمد صلّى الله عليه وآله ما را به اين مقصد دور ماءمور نكرده جز براى آن كه مدينه را براى على بن ابيطالب خالى كنيم تا مردم با او بيعت كنند و كار به سود او تمام گردد و همه آن كه مدينه را براى على بن ابيطالب خالى كنيم تا مردم با او بيعت كنند و كار به سود او تمام گردد و همه آنچه ما طرح ريزى كرده ايم از ميان برود، لذا آن گروه به جاى نخستين خود بازگشتند و در آن اقامت گزيدند: و پيكى روانه كردند تا خبرها و چگونگى بيمارى پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله را به اطلاع دهد اين پيك نزد عايشه آمد و پنهانى از او در اين باره پرسش كرد عايشه گفت: به سوى ابوبكر و عمر برو و به آنها بگو: حال پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله سنگين و دشوار شده و بيماريش فزونى يافته، هيچ يك از شما از محل خود دور نشود و من اخبار را پياپى به شما مىرسانم چون بيمارى پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله شدت يافت و عايشه صهيب رومى را فرا خواند و به او گفت: نزد ابوبكر و عمر برو و آنها را آگاه كن كه حالت پيامبر صلّى الله عليه وآله نوميد كننده است و به ابوبكر بگو خود و عمر و ابوعبيده همين امشب به مدينه بازگردند صهيب نزد آنها آمد و پيام عايشه را رسانيد آنها دست او را گرفته نزد اسامه بردند و از پيام عايشه او را آگاه كردند و اجازه خواستند كه به مدينه باز گردند.اسامه به آنها اجازه داد و گفت: كسى از وضع شما آگاه نشود، اگر پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله بهبود يافت به اردوگاه باز گرديد و اگر رحلت كرد مرا آگاه سازيد تا هر راهى را مردم اختيار كردند من با آنها هماهنگ شوم ابوبكر و عمر و ابوعبيده شبانه وارد مدينه شدند و پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله در حالت بيهوشى بود هنگامى كه از آن حال باز آمد فرمود: به خدا سوگند در اين شب شر بزرگى به مدينه وارد شده است، عرض كردند: اى پيامبر خدا آن شر چيست فرمود: آنانى را كه ماءمور كرده بودم براى شركت در سپاه اسامه بيرون روند دسته اى از آنها در مدينه بازگشته و بر خلاف دستور من رفتار كرده اند آگاه باشيد كه من در پيشگاه خداوند از آنها بيزارم، واى بر شما سپاه اسامه را روانه كنيد - و اين را سه بار تكرار فرمود - لعنت خدا بر آن كه از آن سپاه تخلف كند و اين را نيز سه بار تكرار كرد راوى مىگويد: اما على بن ابى طالب و فضل بن عباس در طول بيمارى آن حضرت از او جدا نمى شدند.بلال اذان گو در وقت هر نماز واجب به حضور پيامبر مىرسيد و عرض مىكرد: اى پيامبر خدا نماز، اگر آن حضرت قادر بر خروج از خانه بود بيرون مىآمد و نماز را با مردم به جماعت مىگذارد و اگر قدرت نداشت به على بن ابى طالب دستور مىداد كه با مردم به جماعت نماز بگذارد در بامداد شبى كه آن عده وارد مدينه شدند بلال به حضور پيامبر صلّى الله عليه وآله رسيد تا براى نماز اذان بگويد ديد آن حضرت قادر به خروج از منزل نيست پس ندا داد:الصلاة يرحمكم الله، پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله كه سرش در دامان على ابن ابى طالب (عليه السلام) بود با دست اشاره فرمود كه يكى از آنان با مردم نماز بگذارد چه من دچار وضع خودم هستم عايشه گفت: دستور دهيد ابابكر با مردم نماز بگذارد، حفصه گفت: فرمان دهيد عمر با مردم نماز بگذارد، هنگامى كه پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله گفتار آنها را شنيد و حرص هر يك را در مقدم داشتن بگذارد، هنگامى كه پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله گفتار آنها را شنيد و حرص هر يك را در مقدم داشتن پدر خود ديد به آنها فرمود: عفيف باشيد سپس بيهوش شد عايشه به بلال گفت: پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله از هوش رفته و سرش در دامان على است و وى نمى تواند از او جدا شود به ابوبكر بگو تا با مردم نماز بگذارد، بلال گمان كرد عايشه اين سخن را از سوى پيامبر صلّى الله عليه وآله به او گفته است لذا به مردم گفت: ابوبكر را مقدم بداريد، و در اين موقع ابوبكر و عمر و همراهان آنها به مسجد در آمده بودند عايشه صهيب رومى را نزد ابوبكر فرستاد و به او پيغام داد كه من به بلال دستور داده ام كه به مردم بگويد با ابوبكر نماز بگذارند پس بر جماعت مقدم باش تا بلال اين دستور را به تو برساند ابوبكر پيش رفت و وارد محراب شد هنگامى كه تكبير نماز گفت پيامبر صلّى الله عليه وآله به هوش آمد و تكبير را شنيد، به على فرمود: چه كسى است كه با مردم نماز مىگزارد، عرض كرد: اى پيامبر خدا عايشه و حفصه به بلال دستور داده اند كه به ابابكر بگويد با مردم نماز بگزارد، پيامبر صلّى الله عليه وآله فرمود: تكيه گاه من باشيد و مرا به مسجد ببريد به خدا سوگند فتنه اى بر اسلام وارد شده كه آسان نيست سپس به عايشه و حفصه نگاهى خشمگينانه كرد و به آنها فرمود: آگاه باشيد شما مانند زنان مصرى نسبت به يوسف هستيد.مقصود آن حضرت ابن بود كه زنان مصرى به يوسف تهمت زدند و آنچه را شيطان گمراه اراده كرده بود از يوسف مىخواستند از اين رو پيامبر خدا صلّى الله عليه وآله عايشه و حفصه را به آنها تشبيه كرد چه آنها با گفتن اين كه پيامبر صلّى الله عليه وآله به خود مشغول مىباشد و على نمى تواند از او جدا شود و دستور داده است ابابكر با مردم نماز گزارد به آن حضرت تهمت زدند سپس پيامبر صلّى الله عليه وآله در حالى كه دستمالى بر سرش بسته شده و به على و فضل بن عباس تكيه داده بود و بر اثر ضعف پاهايش بر زمين كشيده مىشد از منزل بيرون آمد و هنگامى كه مسلمانان آن حضرت را ديدند كه با اين حالت وارد مسجد مىشود سخت بر آنها گران آمد پيامبر صلّى الله عليه وآله جلو رفت و ابابكر را از محراب دور كرد و خود نماز را نشسته با مردم به جا آورد، و تا آنگاه كه پيامبر صلّى الله عليه وآله نماز را به طور كامل گزارد بلال تكبيرات آن حضرت را به مردم مىشناسانيد. پس آرزوى به مردم كرد و ابابكر را نديد لذا فرمود: «آيا از پسر ابى قحاقه و يارانش دچار شگفتى نمى شويد، من آنها را تحت فرماندهى اسامه به سمتى كه تعيين كرده ام روانه ساخته بودم، اما آنها به مدينه بازگشت اند تا فتنه بر پا كنند، آگاه باشيد خداوند آنان را دستخوش اين فتنه خواهد ساخت مرا به سوى منبر بريد سپس با حالتى نزار به پا خاست و به سبب شدت ضعف مردم او را بر پايين ترين پله منبر نشانيدند آن حضرت نخست حمد و سپاس الهى را چنان كه شايسته ذات مقدس اوست به جا آورد سپس فرمود: اى مردم من چيزى را در ميان شما به جا مىگذارم كه اگر به آن تمسك جوييد پس از من هرگز گمراه نخواهيد شد و آن كتاب خدا و عترت من يعنى خاندانم مىباشد چه اين دو از هم جدا نمى شوند تا آنگاه كه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند پس به آنها تمسك جوييد و پراكنده نشويد، و بر اهل بيت من پيشى نگيريد كه از دين بيرون مىرويد و از تاءخر پيدا نكنيد تا هلاك شويد، به عهد من وفا كنيد و بيعت خود را با من نشكنيد بار خدايا آنچه را به من امر كردى ابلاغ كردم و به اندازه اى كه توانستم آنان را نزد دادم توفيق من از خداست و توكلم بر او و باز گشتم به سوى اوست» پس از آن برخاست و داخل حجره اش شد آنگاه دستور داد ابابكر و عمر و كسانى را كه مسجد بودند به نزد او فرا خواندند و به آنان فرمود: «آيا به شما دستور ندادم كه با سپاه اسامه روانه شويد؟» ابوبكر عرض كرد: من به اين منظور از مدينه بيرون رفتم ليكن براى آن كه با شما تجديد عهد كنم بازگشتم عمر گفت: من بيرون روانه كنيد، و اين سخن را سه بار تكرار و فرمود: لعنت خدا بركسى باد كه اين امر را به تاءخير اندازد پس از آن به سب برنج و تاءسف زياد بر كسانى كه در اجراى امر او تاءخير كرده بودند به حالت بيهوشى در افتاد و مسلمانان به گريه در آمدند و صداى ناله و زارى زنان و فرزندانش بلند شد.سپس به هوش آمد و به آنها نگريست و فرمود: دوات و كاغذى برايم بياوريد تا چيزى براى شما بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد پس از آن از هوش رفت، يكى از حاضران برخاست تا دوات و استخوان شانه گوسفندى حاضر كند، عمر گفت: برگرد چه پيامبر هذيان مىگويد سپس به سرزنش يكديگر پرداختند، برخى گفتند: پيامبر را فرمانبردار باشيد دوات و استخوان شانه حاضر كنيد و دسته اى گفتند: عمر را اطاعت كنيد، و ديگران گفتند: انا الله و انا اليه راجعون؛ ما از مخالفت با پيامبر خدا بيمناكيم چون آن حضرت دوباره به هوش آمد بخرى عرض كردند: اى پيامبر خدا آيا دوات استخوان بياوريم فرمود: اما پس از آنچه گفتيد نه، ليكن به شما وصيت مىكنم با خاندانم به نيكى رفتار كنيد و روى خود را از آنها گردانيد برخاستند و رفتند يكى از عارفان در اين باره گفته است:
اوصى لنبى فقال قائلهم
و راى ابابكر اصاب و لم
يهجر و قد اوصى الى عمر (586)
قد ضل يهجر سيد البشر (585)
يهجر و قد اوصى الى عمر (586)
يهجر و قد اوصى الى عمر (586)
و ابيض يستسقى الغمام بوجهه
«يطوف به الهلاك من آل هاشم
فهم عنده فى نعمة و فواضل (589)
ثمال اليتامى عصمة للارامل»(588)
فهم عنده فى نعمة و فواضل (589)
فهم عنده فى نعمة و فواضل (589)