تا به سرزمين غريين رسيديم ، عيسى پياده شد و خوابيد. اما هارون كنار آن بلندى آمد و نماز خواند و بعد
از هر نماز دو ركعتى ، دعا مى كرد و مى گريست و روى آن تپه مى غلتيد (و خود را به خاك مقدّس آن ، خاك
آلود مى كرد) سپس خطاب به على ( عليه السلام ) مى گفت :(( اى پسرعمو! سوگند به خدا من فضل و برترى و سبقت تو را در اسلام مى دانم و به خدا به يمن وجود تو من به
اين مقام رسيده ام و به تخت خلافت نشسته ام و تو همان هستى كه گفتم ، ولى فرزندان تو (نوادگان تو) مرا
آزار دهند (72) و بر ضدّ حكومت من خروج مى كنند )) سپس هارون برمى خاست و نماز مى خواند و بعد از نماز و
دعا، اين سخنان را تكرار مى كرد، باز برمى خاست و نماز مى خواند و بعد از نماز دعا، مى كرد و مى گريست
و اين سخنان را تكرار مى نمود، تا سحر آن شب ، اين شيوه ادامه يافت )) .آنگاه به من گفت : اى ياسر! عيسى را از خواب بيدار كن ، عيسى را بيدار كردم ، به او گفت : (( اى عيسى !
برخيز و در كنار قبر پسر عمويت نماز بخوان )) .عيسى گفت : (( كدام پسر عمويم ؟ )) .هارون گفت : (( اينجا قبر على بن ابيطالب (عليه السلام ) است عيسى وضو گرفت و نماز خواند و آنان هردو
مشغول به نماز و دعا بودند تا اينكه هوا روشن شد، من خطاب به هارون گفتم : (( اى اميرمؤ منان ! صبح فرا
رسيد )) آنگاه سوار شديم و به كوفه بازگشتيم .
نگاهى به پاره اى از ويژگيهاى زندگى على (ع )
1 - سبقت در ايمان و آگاهى
الف : (( يحيى بن عفيف )) از اُميّه نقل مى كند كه گفت : در مكّه با عباس (عموى پيامبر( صلّى اللّه عليه وآله و سلّم ) ) نشسته بودم قبل از آنكه نبوّت پيامبر (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) آشكار شود، جوانى
آمد و به آسمان نگاه كرد، آن هنگام كه خورشيد حلقه زده بود (و وقت ظهر را نشان مى داد) به جانب كعبه
ايستاد و نماز خواند. سپس پسرى آمد در طرف راست او ايستاد و پس از آن زنى آمد و پشت سر آنان ايستاد و
مشغول نماز شدند، جوان به ركوع رفت آنان نيز به ركوع رفتند، جوان سر از ركوع برداشت ، آنان نيز سر از
ركوع برداشتند، جوان به سجده رفت و آنان نيز به سجده رفتند، به عبّاس گفتم : (( كار بزرگى (و عجيبى )
مى نگرم )) .گفت : آرى كار بزرگى است ، آيا مى دانى اين جوان كيست ؟ او محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلّب ،
برادرزاده ام مى باشد و اين پسر، على بن ابيطالب برادرزاده ديگرم مى باشد، آيا مى دانى اين زن كيست ؟اين زن خديجه ، دختر خُوَيْلِد است و اين پسر برادرم (محمد( صلّى اللّه عليه و آله و سلّم )) مى
گويد: (( پروردگار زمين و آسمانها او را به اين دين كه به آن معتقد است فرمان داده )) ، سوگند به خدا! در
سراسر زمين غير از اين سه نفر، كسى پيرو اين دين نمى باشد.ب : (( انس بن مالك )) مى گويد: رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود: (( صَلَّتِ الْمَلائِكَةُ عَلَىَّ وَعَلى عَلِي سَبْعَ سِنينٍ وَذلِكَ اِنَّهُ لَمْ يَرْفَعْ
اِلَى السَّماءِ شَهادَةُ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً رَسُولِ اللّهِ اِلاّ
مِنّى وَمِنْ عَلِي )) . (( هفت سال ، فرشتگان بر من و على (عليه السلام ) درود فرستادند چرا كه در اين هفت سال به آسمان بالا
نرفت گواهى به يكتايى خدا و رسالت محمّد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) مگر از من و از على
(عليه السلام ) )) .ج : (( معاذه عَدويّه )) مى گويد: از على (عليه السلام ) در بصره بالاى منبر شنيدم كه مى فرمود:(( منم صديق اكبر (تصديق كننده و راستگوى بزرگ ) كه قبل از ابوبكر ايمان آوردم و قبول اسلام كردم )) .د: (( ابوبجيله )) مى گويد: من و عمّار، براى انجام حجّ به مكّه رهسپار شديم ، در مسير خود نزد ابوذر
غفارى رفتيم و سه روز نزد او بوديم همينكه خواستيم از ابوذر جدا شويم به او گفتيم : (( مردم را دستخوش
اختلاف و سرگردانى مى نگريم ، نظر شما چيست ؟ )) .گفت : به كتاب خدا و علىّ بن ابيطالب (عليه السلام ) بپيوند، گواهى مى دهم كه از رسول خدا (صلّى اللّه